محمدباقر رضایی، نویسنده برنامههای ادبی رادیو كه همیشه با متنهای طنز و آهنگینش یادی از مشاهیر و مفاخر صدا میكند، این بار به یاد زندهیاد صادق عبداللهی از نویسندگان باسابقه رادیو افتاد.
زندهیاد صادق عبداللهی یكی از نویسندگان نسل تكرار نشدنی رادیو بود. او را همه اهالی صدا، دوست داشتند و به خاطر دانشی كه در طنزنویسی داشت به عنوان بهترین نویسنده رادیو میشناختند.
محمدباقر رضایی در سلسله مطالب طنزگونه و آهنگین خود درباره مشاهیر و مفاخر صدا این بار به سراغ این نویسنده شوخ طبع رفته و شرح حالی متفاوت درباره او نوشته است.
او میگوید: صادق عبداللهی از نسلی بود كه مطالب نوشتههایشان از مغزشان تراوش میكرد نه از گوگل در رایانه و گوشیِ همراهشان! نسل آنها آنقدر كتاب خوانده بودند و آنقدر استعداد جذب مطالب آن خواندهها را داشتند كه خود به یك دایرهالمعارف تبدیل شده بودند. رادیو، صادق عبداللهی را كه در اوج خلاقیت بود، 24 مهر ماه سال 97 از دست داد و جایگزینی هم برایش نیافت!
متن محمدباقر رضایی درباره این پیشكسوت طنز رادیو كه در اختیار ایسنا قرار داده، به شرح زیر است:
طنزواره برای نویسندهای كه در رادیو حرف داشت (در 30 پرده)
پرده اول:
آن متولد شده در محلهی خواجه نظام الملك تهران.
آن نویسندهی رادیوهای فرهنگ و پیام و تهران و ایران.
آن كه درد داشت، اما دریغ از كشیدنِ یك آه!
و به رادیو كه میآمد، سر و وضعش مثل ماه!
مردی بود كه هیچ جا بدونِ لبخند ظاهر نشد
و از طراوت دادن به لحظهها غافل نشد.
واقعاً اهل قلم بود
و در كارش ثابت قدم بود.
خوش نویس بود و خوش فكر
و خالق شخصیتهای رادیوییِ بكر.
رفتاری ساده با دنیا داشت
و نگاهی همیشه بینا داشت.
سر راست و زیبا و روان مینوشت
و در زمان پیری هم مثل یك جوان مینوشت.
به اعماق اجتماع تعلق داشت
و خصومت ذاتی با تملق داشت.
خستگی را از " رو " برد
و عاقبت هم از غصه مُرد.
پرده دوم:
استادِ طنز رادیویی بود
و یكی از بهترینهای طنز تلویزیونی بود.
برنامه "صبح جمعه با شما" را نوشتههای او جان داد
و اساساً برنامههای رادیو را وجود امثال او توان داد.
با وجود بیماریهای فراوان، میآمد و میپایید
و معضلات جامعه را با نگاهی طنز آمیز میكاوید.
خستگی را خسته كرد
و خودش را در رادیو، برجسته كرد.
به زرق و برقِ اطرافش بی اعتنا بود
و چیزی كه برایش اهمیت نداشت، دنیا بود.
طنازی بود كه در راهها، به حرف مردم گوش میكرد
و در آن لحظهها حتی زن و بچه اش را فراموش میكرد.
شعرهای انتقادی فراوان میگفت
و وجدان خودش را از دغدغهها میرُفت.
یكی از شعرهایش این بود:
"گفت سهراب به ما،
آب را گِل نكنید.
گرچه میباید گفت،
آب از روز ازل گِل بوده ست
و هزاران موجود
از همین آبِ گِل آلود شده،
ماهیِ چاق به چنگ آوردند.
آب اگر گِل نشود
از كجا سودِ كلان باید برد؟
مال و اموالِ ضعیف و مظلوم
به چه سان باید خورد؟
آب را گِل بكنیم
كه میسّر بشود چاپیدن.
مالِ یكدیگر را
در هوا قاپیدن
و مقادیری آب
روی آن نوشیدن!"
پرده سوم:
یكی از كسانی كه با او سرِ برنامهها خیلی شوخی میكرد، محمدرضا فوادیان بود.
فوادیان تهیه كننده برنامه اش بود و كَل كَلهایی كه با او میكرد، به قول جوانها، خیلی خَفَن بود.
نمونهاش این كه یك روز سالروز تولد استاد نزدیك بود و همه در فكر این بودند كه چه چیزی برای او بخرند. فوادیان گفت: صادق! میخوام برای تولدت یه كتاب بِهت هدیه بدم به اسم "چگونه انسان شویم؟".
او هم بلافاصله گفت: رضا! خدایی تو خودت این كتابو خوندی و تاثیری ازش گرفتی؟
رضا گفت: آره.
صادق گفت: پس چرا الان اینی!!؟
بچهها از خنده، استودیو را روی سرشان گذاشتند.
شوخیهای این دو نفر با هم، به دیگران خیلی لذت میداد.
یك هفته در میان هم برنامه شان این بود كه كلّه پاچه بخرند و بیاورند رادیو با دیگران بخورند.
حتی بچههای آبدارخانه و خدماتی هم دعوت بودند.
پرده چهارم:
گذشته از نویسندگی، سردبیری و گویندگیِ بسیاری از برنامهها را هم به عهده داشت.
احمد طبعی گزارشگر با سابقه و پیشكسوت رادیو، مدت زیادی برای برنامههای او گزارش تهیه میكرد.
بی رودربایستی میگوید: صادق عبداللهی خیلی بامرام بود. خیلی باحال و بسیار دوست داشتنی بود، اما سرِ برنامهی ما دیر میآمد و خیلی بدقول بود!
وقتی هم میآمد، البته آن اوایل، آنقدر سیگار میكشید كه استودیو را مه آلود میكرد.
ما نمی توانستیم اعتراض كنیم و چارهای جز تحمل نداشتیم، چون دوستش داشتیم.
فقط گاهی به دیر آمدنش اعتراض میكردیم، اما او گاهی با وجود تعهد فراوانی كه داشت، بی خیال میشد و میگفت:" وِلِمون كن بابا ... كی به برنامه ما گوش میده!!؟"
با این حال، خیلی با معرفت بود و از شوخیهای ما نمیرنجید. جنبه اش را داشت و خودش هم با ما زیاد شوخی میكرد.
وقتی هم شوخی میكرد و یا برایمان شعری میخواند، این كار را با تمام وجود و با تمام هیكل انجام میداد.
یعنی فقط با دهانش حرف نمی زد.
دستها و پاها و شكم و سر و صورتش هم همراه دهانش سخن میگفت.
تكان خوردنهای بدنش موقع حرف زدن، آنقدر هیجان انگیز بود كه كلامش را تا مغز استخوان آدم نفوذ میداد."
دوستان دیگر هم از سیگار كشیدن او حرفها دارند، امّا میگویند بعد از سكتهی اول، سیگار را به كلی كنار گذاشت.
قبل از آن، سیگار پشت سیگار روشن میكرد و موقع نوشتنِ مطالب، سرش در میان دود سیگار گُم بود.
پرده پنجم:
گاهی روی عوامل برنامههایش (البته پشت سرشان) اسمهای عجیب و غریب و طنزآمیزی میگذاشت.
در مورد مسلم شكیب میگفت: همون كه میگه به من بگین اشكان!
در مورد یوسف رحیمی میگفت: گویندهای كه جیم شد رفت غروبِ چهارشنبهها،
(اینطور اسم گذاشتن را از سرخپوستها در فیلم "با گرگها میرقصد" یاد گرفته بود. در آن فیلم، سرخپوستها اسم یك نفر را كه از گرگها نمیترسید، گذاشته بودند: با گرگها میرقصد و اسم یك نفر را كه همیشه دستهایش را مُشت میكرد گذاشته بودند "ایستاده با مُشت"!).
در مورد داریوش كاردان میگفت: اون كه دیگه رادیویی نیست!
به مجید امجدی فر میگفت: آقای جنابعالی.
به حبیب خراسانی، گاهی میگفت: آقای ملاط.
گاهی هم میگفت: شاخ شمشاد.
و گاهی كه حبیب بی نظمی میكرد، در مورد او میگفت: اون كه اگه غیبت نداشته باشه، خوبه!
یك روز در یكی از شیفتهای رادیو پیامش در حالِ معرفی عوامل بود و در مورد فاطمه آل عباس گفت: ایشون هم از بهترینهای رادیو پیام هستن!
یك شنونده همان موقع زنگ زد و گفت: آخه مگه رادیو پیام چند تا بهترین داره!؟
پرده ششم:
شیرین پورعسگری صدابردار معاونت صدا، چند سالی در برنامههای او حضور فعال داشت.
با این كه آن اوایل هنوز یخاش باز نشده بود، نمیتوانست در مقابل استاد، بی تفاوت باشد، چون استاد، او را مثل دخترِ نداشتهاش دوست داشت.
وقتی اشتباهی میكرد، كفر عمو صادق در میآمد و سرش داد میزد كه: كُلنگ بازی در نیار پور عسگری! كارِتو درست انجام بِده!
بعد به بچههای دیگر میگفت: من هفتهای دو شیفت صبگاهیِ رادیو پیام دارم، ولی یكیشو بیشتر از اون یكی دوست دارم. به هیچ كدومتون هم نمی گم كدومید، تا توی خماری بمونید!
پورعسگری تعریف میكند: اگه هر كدوم از ما كارِمون رو درست انجام نمیدادیم، كفر استاد در میاومد و سرمون داد میزد.
برگههای مطالب برنامه رو هم پرت میكرد و میگفت: برید بیرون ببینم. نیرو از بیرون بیارم بهتر از شماست، كُلنگا!!!
در روایتی دیگر نقل میكند كه او با آن كه سرِ بعضی از برنامهها دیر میآمد و بد قولی میكرد، سرِ برنامههای صبگاهیاش نه تنها دیر نمیآمد، كه از همه عوامل زودتر هم میآمد.
آنجا بیرون از استودیو در كنار میز گردی روی صندلی مینشست و شروع میكرد به نوشتنِ برنامههای همان روز.
در عین حال، چای پشت چای میخورد و با بچههای آبدارخانه گرم میگرفت.
پورعسگری یادش میآید كه: ما خواب آلود و پكر، یكی یكی از راه میرسیدیم و او چپ چپ نگاهمان میكرد.
بعد تیكهای میانداخت كه یخِ ما را آب كند.
و یخِ ما واقعاً آب میشد!
اما وسطِ كار، اگر اشتباهی مرتكب میشدیم، مخصوصاً به پسرها میگفت: دفتر و دستكت رو تحویل بِده برو آبدارخونه كار كن، تا لااقل اون بنده خدا كه حواسش جمع تره بیاد اینجا!!
پرده هفتم:
متولد 27 دی ماهِ سال 1327 بود.
در نوجوانی به شنا خیلی علاقه داشت، ولی پول نداشت به استخرهای خصوصی و حتی دولتی برود.
ناچار در جویِ آبِ محله كه اوضاع وخیمی هم داشت شنا میكرد.
از كلاس هشتم، نوشتن را شروع كرد.
حدود سالهای چهل و پنج یا چهل و شش، داستان طنزی درباره پروندهی خودش كه در دبیرستان، گم شده بود نوشت.
اسم داستان را گذاشته بود: پرونده گمشده!
آن را برای مجله جوانان فرستاد و دو هفته بعد، داستانش را چاپ كردند.
آن را به همه نشان میداد و از ذوقش دو سه داستانِ دیگری را كه نوشته بود، برای مجله فرستاد.
هنوز گرمِ آن ذوق و شوق بود كه به دفتر دبیرستان احضارش كردند:
مدیر گفت: این مزخرفات چیه كه دادی چاپ كردن؟
-- كدومشون آقا؟
-- همین كه اسمش پرونده گمشده ست!
-- آقا داستانه دیگه.
-- غلط كردی راجع به پروندهت داستان نوشتی! كی به تو اجازه داد راجع به مسائل داخلی مدرسه داستان بنویسی؟
-- آقا پروندهی خودمون بود!
-- مزخرف نگو. بیشترش مربوط به مدرسه ست. آبروی مدرسه رو بردی. برو گمشو دیگه تو این دبیرستان نبینمت!
از ترس عقب عقب رفت و پا به فرار گذاشت.
بعد از چند روز افسردگی و پریشانی، دوباره سرِحال آمد و رفت دبیرستان دیگری ثبت نام كرد.
ولی وقتی دلیل اخراجش را شنیدند، تعهد گرفتند كه در مورد آن مدرسه نباید چیزی بنویسد.
یادآوری كردند كه ممكن است مشابهِ سیلیهایی كه از ناظم قبلی خورده، تكرار شود.
و گفتند: اگه از اینجا هم اخراج بشی، باید فاتحهی تحصیل رو بخونی!
این تهدیدها باعث شد كه دیگر درباره برخی مسائل و مخصوصاً مسائل سیاسی، مطلبِ صریح ننویسد.
یاد گرفت كه باید اینطور مسائل را پنهانی و به صورت طنز بنویسد تا نتوانند یقهاش را بچسبند.
این را یك روز كه داستانی به نام " گوركن " نوشته بود و برده بود برای مجله جوانان، دبیرِ صفحهی داستان مجله به او گفته بود.
نام آن دبیر، سبكتكین سالور بود كه خودش از نویسندگان طراز اول مطبوعات آن زمان بود.
به او گفت: دور و برِ مسائل جدی و سیاسی نگرد و فقط طنز بنویس، چون استعدادش رو داری.
این سفارش، نقطه عطفی در زندگی نویسنده جوان بود.
تصمیم گرفت طنز نویسی را درست و حسابی یاد بگیرد و نویسنده مشهوری بشود.
پرده هشتم:
بر اساس سفارشهایی كه به او شده بود، طنزنویسی را جدی گرفت و پشت سر هم مینوشت.
این بار برای مجله اطلاعات هفتگی، داستان بُرد.
داستانش را در صفحه طنز مجله كه مطالبی با عنوان "جانی باقر" به تقلید از برنامه "جانی دالر" رادیو داشت، چاپ كردند.
كارش گرفت و ناگهان انگشت نمایِ اهالی محلهی خواجه نظام الملك شد.
همین تشویقها، زمینهی ورود او به مطبوعات را فراهم كرد.
بعد از آن، از طرف برنامههای تلویزیونی و رادیویی كه به محلهها میآمدند، جذب شد و برایشان مطالبی، بدونِ گرفتن دستمزد، نوشت.
خلاقیتش جوشان شد و حتی از درس و مشق هم عقب ماند.
خصوصاً برای برنامههای مختلف رادیویی تند تند مطلب مینوشت و روز به روز، سفارشهای بیشتری میگرفت.
سالها به همین شكل، به قولِ آنتون چخوف، عملهی نوشتن بود تا این كه بالاخره حسابی راه افتاد.
پشتوانهی نوشتن در مجلههای جوانان، اطلاعات هفتگی، سپید و سیاه، فیلم و هنر، ستاره سینما، تهران مصور، بهلول، فاراد و طلوع زندگی، جزو افتخاراتش بود.
به رادیو كه آمد، نویسندهای به تمام معنا "حرفهای" بود.
سابقهی انتشار یك مجله به نام "دنیای جدول" را هم در رزومه اش داشت.
پرده نهم:
در كنار نویسندگی برای رادیو، كارهای تلویزیونی هم میكرد.
دستِ همه نویسندهها را از پشت بسته بود.
حتی به حرفههای دیگر هم، به پشتیبانیِ نویسندگیاش، راه یافت.
مجموعه "هشیار و بیدار" را همراه با "محمد اِوَزی" در تلویزیون نویسندگی و كارگردانی كرد.
در برنامههای دیگری هم حضور داشت: جُنگ هفته، بعد از خبر، جُنگ شب، خارج از محدوده، شبكه صفر و جدی نگیرید.
اما بیشترین شهرتش را از برنامههای رادیویی به دست آورد، خصوصاً برنامه "صبح جمعه با شما" كه نویسنده اصلیِ آن، او و محمد اِوَزی بودند.
برنامه معروفی در رادیو فرهنگ داشت به نام "یك صبح تازه".
برنامه دیگری داشت به نام "سلام و كلام" كه مدتی در آن، غایب بود، چون پایش پیچ خورده بود و لنگ میزد و با عصا راه میرفت، ولی نمی توانست به برنامه بیاید.
برنامههای دیگرش در رادیو، اینها بودند:
طنز و ترانه در رادیو صدای آشنا.
توقف بیجا در رادیو تهران.
شكل دگر خندیدن و لبخند زندگی در رادیو فرهنگ.
و شبِ هشتم در رادیو صدای آشنا.
به همه هنرمندان سفارش میكرد به رادیو بیایند.
از قول كسی دیگر میگفت: هنرمندِ رادیو نرفته، مثل جرّاحِ دانشگاه نرفته ست!
پرده دهم:
زمان نوزادی، روزی در آغوش مادر، لم داده بود.
مادرش او را آورده بود دمِ درِ خانه كه هوایی بخورَد.
سیّدی آشنا با كشكول از راه رسید.
مادر، سكهای در كشكول او انداخت و خواهش كرد آینده بچهاش را پیشبینی كند.
سیّد نگاهی به ناصیهی نوزاد انداخت و گفت: بچهی شما در آینده از قلمش نان در میآید!
این حرف در گوش مادر ماند.
بچهاش بزرگتر كه شد، به مدرسه رفت و عاشقِ كتاب خواندن شد.
انشای بچههای دیگر را هم مینوشت.
مادر فهمید كه آن سیّد درست میگفت.
بچه به هر چیزِ هنری علاقه نشان میداد.
یك شب دزدكی برای شنیدن صدای رادیو به خانه مادربزرگش رفت.
خودشان رادیو نداشتند و او میدانست كه داستانهای شبِ رادیو چه ساعتی پخش میشود.
آن شب در داستانِ رادیو "مجید محسنی" نقشِ سربازی را بازی میكرد كه دارد برای مادرش نامه مینویسد.
سرباز با مادرش حرف میزد و مینوشت.
بچه آنقدر تحت تاثیر حرفهای او قرار گرفت كه ناگهان دلش برای مادر تنگ شد و سریع به خانه برگشت.
خانه شان دو كوچه پایین تر بود.
این تاثیرپذیری از رادیو را همیشه برای دیگران تعریف میكرد.
بعدها كه به رادیو راه یافت، همیشه سعی میكرد حرفهایش مثل مجید محسنی تاثیرگذار باشد.
آنقدر در رادیو فعال شد كه به گفتهی خودش: "تهیه كنندهها ماهی پنج هزار تومن حقوق میگرفتند ولی من در حدود چهل هزار تومن درآمد داشتم، چون به اندازهی ده نویسنده برای رادیو مطلب مینوشتم."
خیلی پُركار بود.
از بودن در رادیو نمی ترسید، ولی از تلویزیون میترسید.
آنجا سرِ برنامهای سكته مغزی كرده بود و خاطرهی بدی از تلویزیون در ذهنش بود.
البته بعدها در رادیو هم سكته كرد، چون زیاد حرص میخورد.
برنامهای گرفت و نام آن را گذاشت: دوخت و دوز.
هر چه دلِ تنگش میخواست، آنجا میگفت و حرص و جوشَش را خالی میكرد.
اما زیاده رَوی در طنز، باعثِ تعطیلی برنامه شد.
پرده یازدهم:
زمانی كه حساب و كتابی در كارِ مطبوعات نبود و انتشار مجله، مجوّز نمی خواست، او مجلهای به نام "دنیای جدول" منتشر كرد.
كارِ مجله گرفت و تیراژش بالا رفت.
بیشترِ مطالب و جدولهایش را هم خودش، با وجودِ كارِ فراوانِ رادیویی، مینوشت و جور میكرد.
اما یك باره بحثِ مجوّز برای نشریات مطرح شد و مداركی میخواستند كه او نداشت.
ناچار شد مجلهی حاضر آماده و پُرفروشش را به دیگران واگذار كند.
فریدون اركانی تهیه كنندهی رادیو، یكی از كسانی بود كه در این مورد با او به توافق رسید و مجله را تا سالها منتشر كرد.
پرده دوازدهم:
یك روز با حمید منوچهری بازیگر و كارگردان نمایشهای رادیویی صحبت میكرد.
حمید منوچهری ناگهان گفت: صادق! نمی دونم چرا سالهاست كه امام رضا منو نطلبیده!؟
این حرف همینطور در دلِ هر دوشان ماند تا این كه یك روز، بهروز مقدم گزارشگر تلویزیون به او زنگ زد و گفت: صادق جون! داریم از طرف تلویزیون میریم مشهد، میتونی بیایی؟
او یك دفعه یاد حرفِ آن روزِ حمید منوچهری افتاد.
گفت: اگه یه نفر دیگه رو هم با خودم بیارم، میشه؟
بهروز گفت: بذار بپرسم.
تلفن كرد و پرسید.
بعد دوباره زنگ زد و مژده داد كه: میشه.
خلاصه، جور شد و او با حمید منوچهری و آن رفقا به مشهد رفتند.
منوچهری از این كه صادق، آن حرفِ چند سال قبل را توی دلش نگه داشته بود و به موقع، اجرایی اش كرد، اشك شوق میریخت!
پرده سیزدهم:
تعریف میكرد كه یك روز "ناصر عبداللهی" خواننده را در سالن میلاد تهران دید.
ناصر به او گفت: خوشحالم كه با هم، هم فامیلی هستیم.
او گفت: چطور مگه؟
همراهانِ ناصر عبداللهی گفتند: توی روزنامه ... تبلیغ زدن كنسرت صادق عبداللهی و...!
یعنی به جای ناصر عبداللهی اشتباهی نوشتن صادق عبداللهی!
او مكثی كرد و بعد با ناصر عبداللهی و همراهان او به این اشتباه، كلّی خندیدند.
ناصر عبداللهی به او گفت: ما روستایی هستیم و شما شهری، جناب صادق خان!
او دلش سوخت و جواب داد: كاش ما هم مثل شما روستایی بودیم!
این ماجرا گذشت و ناصر عبداللهی مرحوم شد.
او از این واقعه خیلی متاثر بود.
یك روز كه در استودیوی صدای شهرِ رادیو تهران مجری بود، یكی از مدیران شهرداری برای بازدید به آنجا آمده بود.
یك نفر، میخواست مجری را به آن مدیر، معرفی كند.
گفت: ایشان آقای عبداللهی، مجری برنامه هستند!
آن مدیر با هیجان گفت: ناصر عبداللهی!!؟
صادق بعدها برای دوستان تعریف میكرد كه: "توی دلم گفتم كاش هنرِ ناصر عبداللهی رو داشتم!
و بعد به یاد جناب مدیر اُوردم كه ناصر عبداللهی مرحوم شده!"
پرده چهاردهم:
آن زمان كه فیلم "اژدها وارد میشود" با بازی " بروس لی " به ایران آمد و سر و صدا كرد، خیلیها دلشان میخواست زندگینامه بروس لی را بخوانند، اما چیزی در این مورد ترجمه نشده بود.
او جستجوهایی كرد و از منابع خارجی مطالبی به دست آورد.
بعد نشست و زندگینامهی مفصلی دربارهی "بروس لی" نوشت و به مجله ستاره سینما داد.
مجله هم آن را در چند قسمت چاپ كرد و تیراژ خود را با این زندگینامهی منحصر به فرد، بالا برد.
بعد از مدتی، او در خیابانی، روی ویترین دكّه روزنامه فروشی، كتابی دید با عنوان " خاطرات واقعیِ بروس لی ".
سریع كتاب را خرید و با تعجب دید كه تماماً نوشتههای خودِ اوست!
قضیه را پیگیری كرد و فهمید دوستانش در مجله، لطف كرده اند و آن زندگینامه را به یك ناشر فروخته اند.
جوش آورد و رفت كه اعتراض كند، اما توی راه، پشیمان شد.
برگشت و قضیه را فراموش كرد، اما نامردیِ آن دوستان را فراموش نكرد.
البته آنها حق التحریر او را داده بودند، اما قرار نبود مطلب را مالِ خودشان بدانند!
بعد از مدتی مجله ستاره سینما را بستند و دلِ او خنك شد.
پرده پانزدهم:
با بر و بچههای مجله فیلم رفیق بود.
با آنها كلّی ماجرا داشت و یك زمان با هم خیلی حال میكردند!
برنامهی آبگوشت خوریِ مفصلی هم داشتند.
هوشنگ گلمكانی، عباس یاری و بعدتر مسعود مهرابی و احمد كریمی، دوستان نزدیك او بودند، ولی مجله فیلم را برایش نمی فرستادند.
از این مساله خیلی دلخور بود.
می گفت: "اینها دوستدارانِ سینما و ما را "فیلم" كردهاند! ولی آنقدر خوبند كه تو هنوز حرف نزدهای میخندند! مخصوصاً عباس یاری كه تا میگویم " پِخ "، آنقدر میخندد كه اشك از چشمانش جاری میشود.
آن عینكِ ته استكانی را هم برای این میگذارَد كه كسی چشمان خندان و اشكهایش را نبیند.
من هر وقت مجلهی آنها را میخرم و باز میكنم، هر چه داخلش را میگردم تا خندههای بی وقفهی عباس و طنزِ دمپایی و موهای پریشانِ هوشنگ را ببینم، نا امید میشوم.
بعد، به جای خواندنِ مجله آنها، میروم یك عدد مجله گل آقا میخرم و میخوانم تا كمی دلم باز بشود!
پرده شانزدهم:
یك روز با چند تا از دوستانش از جمله بیژن خاوری خواننده، مهمانِ بهروز كریمیِ شعبده باز بودند.
دفتر بهروز كریمی گوشهی میدان فردوسی بود.
موقع ناهار كه شد، بهروز از مهمانها پرسید: ناهار چی میخورین؟
بیژن خاوری كه اولین بار به آنجا آمده بود، گفت: راستش من خجالت میكشم بگم. تو بگو صادق جان.
او هم كه خانه زادِ آن دفتر بود گفت: چه خجالتی بیژن جون! بگو نترس!
خاوری گفت: دلم آبگوشت میخواد، ولی فكر كردم شاید مقدور نباشه! اصلاً شاید بد باشه من اینو بگم!
او گفت: چرا بد باشه كه تو اینو بگی!؟ ما تا حالا هنرپیشه آبگوشتی داشتیم، بذار از این به بعد خواننده آبگوشتی هم داشته باشیم!
همه زدند زیر خنده.
بهروز كریمی سفارش آبگوشت داد و با شادی، غذایشان را خوردند.
بیژن خاوری بعد از تمام شدنِ غذا، گفت: خواننده آبگوشتی نشده بودیم كه اون هم به لطف آقا صادق عبداللهی، شدیم!!
پرده هفدهم:
فرهنگ جولایی یكی از اولین تهیه كنندههایی بود كه با او كار میكرد.
می گوید: "صادق در نوع خودش بی نظیر بود. ما نداشتیم كسی را كه هم طنز بنویسد، هم مطالب مذهبی بنویسد، هم شعر از خودش بگوید."
او اوایل انقلاب ممنوع الكار بود، ولی ما در سال 64 صحبت كردیم كه باید بیاید.
و قبول كردند بیاید.
ما هم به صادق اطلاع دادیم و آمد.
مطالب برنامهی "صبح جمعه با شما" را به او سفارش دادیم و وقتی نوشت و آورد، دیدیم چقدر خوب مینویسد.
بعد با محمد اِوَزی شروع كردند به نوشتنِ بهترین متنها.
شكلِ نوشتنشان هم یك جور بود.
با هم خیلی هماهنگ بودند.
اما صادق یك اشكال مهم داشت.
یعنی پدرِ ما را در میآورد تا برایمان مطلب بیاوَرَد.
دقیقه نَوَدی بود.
معمولاً هم دو سه صفحهی اول را میداد و بقیهاش را میگفت: شما شروع كنین من همینجا مینویسم!
بعد، ما میدیدیم برنامه شروع شده و او دارد بقیه مطلب را بر اساس حال و هوای استودیو مینویسد.
حتی پاسخِ تلفنِ شنوندهها را برایمان مینوشت.
البته با همهی هول و ولایی كه ایجاد میكرد، هیچ وقت ما را لنگ نمیگذاشت.
پرده هجدهم:
فرهنگ جولایی در مورد حاشیههای كاریِ عبداللهی به نكتههای دیگری هم اشاره میكند.
معتقد است كه صادق، نویسنده قابلی بود و از این نظر در رادیو تحولی ایجاد كرد، ولی افسوس كه در اواخر كار، به اجرا و گویندگی هم روی آورد و كار خودش را خراب كرد.
چرا؟
چون در نویسندگی نفر اولِ رادیو بود، اما در گویندگی طبیعتاً به گَرد پای گویندگان اصلی رادیو نمی رسید.
بنابراین عقب میافتاد و اعتبار خودش را از دست میداد!
نكته دیگری كه جولایی در مورد عبداللهی میگوید، این است كه: وردِ زبان او همیشه كلمه "كُلنگ" بود.
به هر چیز بد، هر آدم بد، هر اجرا و برنامه بد، میگفت: كلنگ!
منظورش از كلنگ هم ساختمانهای سست و فرسودهای بود كه نیازمند نوسازی اند و به خانههای كلنگی معروفند.
غیر از این نكته، جولایی یادش میآید كه برنامهای در مورد سیگار داشت.
صادق را برای نوشتنِ متن آن برنامه دعوت كرد.
او آمد بیرونِ استودیو نشست و برای چهار ساعت برنامه زنده، هفتاد هشتاد درصدِ مطالب را نوشت.
هم طنز نوشت، هم مطالب جدّی.
شعر هم از خودش میگفت:
"تِك تِك ساعت چه گوید، هوش دار،
گویدت سیگار را خاموش دار..."
و از این نوع اشعارِ فی البداهه!
گفتنی است كه صادق، بجز برنامه جولایی، در برنامههای دیگران هم در مورد سیگار و ترك كردنِ خودش، اشعار مختلفی میخواند كه مشهور ترینِ آن، این دو بیت بود:
"سلامت گر كه میخواهی ز دنیا
بكن دوری از این سیگار، چون ما
كه ما هم همچو تو، هی میكشیدیم
ولی از این عمل، سودی ندیدیم!"
پرده نوزدهم:
یك مدت شعرهای "بحر طویل" برای برنامهها مینوشت.
امیرحسین مدرّس آنها را میخواند و او راضی بود.
وقتی مدرّس از برنامه رفت، هر كس را آوردند، نتوانست طوری بخوانَد كه او راضی شود.
عصبانی میشد و میگفت: كُلنگ!!
و دیگر هم بحر طویل ننوشت.
گفتند: چرا نمینویسی؟
گفت: مدرّس بیاید مینویسم.
مدرّس هم نیامد و او از نوشتنِ بحر طویل خلاص شد.
اما بیكار ننشست.
یك شخصیتِ نمایشیِ طنز به نام " جانعلی " برای عباس محبّی ساخت.
محبّی آن را خیلی خوب اجرا كرد و او خوشش آمد.
همیشه هم میگفت: اگه عباس محبی رو بردارن، جانعلی رو هم دیگه نمینویسم!
یك شخصیت دیگر هم خلق كرده بود به نام "سق سیاه" كه مهران امامیّه آن را اجرا میكرد و كارش در برنامه "صبح جمعه با شما" حسابی گرفته بود.
پرده بیستم:
یك روز سرِ ضبط برنامه "صبح جمعه با شما" با تهیه كنندگیِ سعید توكّل، یكی از خوانندههای غیرحرفهای را كه در عروسیها میخواند، آورده بودند هنرنمایی كند.
آن خواننده، موقع اجرا، یك ترانه درباره خواستگاری خواند و گفت: هم شعر و هم آهنگِ این ترانه از خودمه!
عبداللهی كه به عنوان مهمان در برنامه حضور داشت و سرایندهی اصلی آن شعر بود، به او گفت: ولی من شنیدم این شعر از كسِ دیگهایه!!
طرف با اعتماد به نفس عجیبی گفت: نه، اینو بنده سرودم، ولی خب، بعضیها شعرهای امثالِ ما رو كِش میرن و به نام خودشون جا میزنن!
او كه از پُرروییِ طرف حرصش گرفته بود تصمیم گرفت همانجا پشت میكروفون، پَتِهی مرد متقلّب را روی آب بریزد.
گفت: خیلی عالی و متعالی استاد! ولی میخوام برای این كه شنوندهها به هنرِ شما بیشتر پی ببرن، یك بیت دیگه به این شعر اضافه كنید تا دیگه كسی اونو سرودهی دیگران ندونه!
طرف كمی فكر كرد، رنگ و رویش را باخت، هول هولكی عذرخواهی كرد و گفت: ببخشید، من الان حوصله شعر گفتن ندارم!
او كوتاه آمد و وقتی آنتن را بستند، به مرد متقلّب یادآوری كرد كه دیگر به شعرهای دیگران دست درازی نكند!
پرده بیست و یكم:
تعریف میكرد كه یك بار در زمان جشنواره فیلم فجر، از جایی میگذشت.
یكی از مسوولان سطح بالای جشنواره، او را دید.
سلام و علیكی و گپی و بعد، اظهار دلخوری كه: " آقای عبداللهی! شما كه تو رادیو آنتن داری، یه لطفی میكردی چیزی از جشنواره ما میگفتی. آخه حقِ دوستی كجا رفته برادر؟"
او از این كه طرف، هالو فرضش كرده بود خیلی ناراحت شد. گفت: "مگه شما تا حالا ما رو تحویل گرفتی كه ما بگیریم!؟ شده یه بار بلیت جشنواره رو برامون بفرستی كه با زن و بچه بیام اونجا؟ شده یه بار پیغام بفرستی كه آقای طنز نویسِ كُلنگ!! كجایی، چه كار میكنی، مُردهای، زندهای؟
حالا چه انتظاری داری كه من برنامههای جنابعالی رو ندیده و نشنیده، معرفی كنم و ازشون خوب بگم!؟"
طرف گفت: "صادق جان! تقصیر ما چیه، سرمون شلوغه، خودت میاومدی میگرفتی. تو رو كه همه میشناسن. میگفتی من فلانی ام با فلانی كار دارم!"
او نگاه عمیقی به طرف كرد و گفت: برو داداش. برو خودتو رنگ كن!!
پرده بیست و دوم:
یك روز پشت میكروفون رادیو در برنامه "یك صبح تازه"، از دو پیشكسوت طنزنویسی، منوچهر اشتهاردی و ناصر اجتهادی یاد كرد.
یك نفر پیامك فرستاد كه: صادق جان، قلبم روشن شد از شنیدنِ این مطلب كه یادی از اشتهاردی و اجتهادی كردی... ارادتمند: الهامی.
او در پاسخ این پیامك نوشت: "امیدوارم این الهامی همون استاد بنده سید حسین الهامی باشه كه چقدر به من محبت كرد..."
بلافاصله پیامك اومد كه: خودمم!
قلبش لرزید و یادش آمد كه این آقای الهامی، دبیر صفحات داستانیِ مجله روشنفكر بود و به او در چاپ داستانهایش خیلی محبت كرد.
همیشه خودش را مدیون او میدانست.
همه جا میگفت: تشویقهای سید حسین الهامی باعث شد كه من به وادی مطبوعات كشیده بشم.
پرده بیست و سوم:
وقتی به عنوان نویسنده برنامهای انتخاب میشد، به هیچ وجه دوست نداشت نویسنده دیگری هم در آن برنامه باشد.
همهی مطالب برنامه را باید خودش مینوشت.
البته نه برای گرفتنِ پول بیشتر، بلكه برای هماهنگیِ مطالب.
فرهنگ جولایی كه تهیهكنندهی بسیاری از برنامههای رادیو بود، وقتی او را برای نویسندگی انتخاب میكرد، دوست داشت "محمد حاجی حسینی" را هم بیاوَرَد.
حاجی حسینی هم از نویسندگان طراز اول رادیو بود و فقط در همین یك مورد بود كه عبداللهی نمی توانست اعتراض كند.
اما به جولایی تاكید میكرد كه: فقط همین یكی، و نه كس دیگه!
جولایی هم حاجی حسینی را خبر میكرد و دو نویسندهی قَدَر، مطالب برنامهاش را مینوشتند.
بدیهی بود وقتی دو طنز نویس مشهور كه سالها در مجله توفیق قلم زده بودند، نویسنده برنامه رادیویی بشوند چه محشری به پا میشود!!
پرده بیست و چهارم:
زمانی كه مجریِ "لبخند زندگی" بود و متنهای خودش را میخواند، در آغاز برنامه میگفت: آغاز سخن به نام حق، بسم الله!
این سرآغاز را در همهی قسمتهای آن برنامه تكرار میكرد و نشانهی خاص او شده بود.
یك روز به او گفتند: این همه طنز مینویسی و انتقاد میكنی، كسی هم به حرفت گوش میكند!؟
گفت: نه! گوشِ همه پُر شده و حساسیتِ شان را از دست داده اند. میگویند آنقدر انتقاد كن تا خسته شوی و جانت بالا بیاید!
پرسیدند: پس خسته شدهای!؟
گفت: "نه، ما كارِمان را انجام میدهیم. كارِ ما مثل قضیهی آن چاهِ معروف است. چاه كَن به زمینداری گفت: این چاه كه سپردهاید برایتان بكَنَم، آب ندارد!
زمیندار جواب داد: اما برای تو نان دارد!
شغل ما هم مثل شغل همان چاه كَن است!"
پرده بیست و پنجم:
همیشه ناراحت بود (البته به طنز) كه چرا از او تقدیر نمی كنند.
و چرا كسی پیدا نمی شود با او مصاحبهای انجام دهد.
لجش در آمد و دست به كار شد.
خودش با خودش مصاحبهای انجام داد تا عقدهی این مساله، بیخِ گلویش نمانَد.
تعدادی از سوالها و جوابهایش اینطور بود:
س: بیماریِ مورد علاقه؟
ج: آسم و نفس تنگی كه یك مقدار هم دارم.
س: چه كتابهایی میخرید و میخوانید؟
ج: كتابهای طنز را میخرم، اما نمی خوانم.
س: توی خانه، بد اَخمی یا خنده رو؟
ج: بد خنده رو
س: نظرت درباره پارتی بازی چیه؟
ج: اگه پارتی فقط برای بازی باشه عیبی نداره.
س: در كارهای منزل به عیال كمك میكنی؟
ج: این اونه كه به من در كارهای منزل كمك میكنه.
س: مادر زنت دوستت داره؟
ج: چون همیشه به سفرههای باز میرسم، همه میگن مادر زنم دوستم داره.
س: شادترین روز زندگیت؟
ج: روز تولد تنها فرزندم احمدرضا.
س: با سیگار چطوری؟
ج: خیلی میكشیدم، ولی بعد معلوم شد اون منو میكشیده!
س: در پختنِ كدوم غذاها استادی؟
ج: آش و آبگوشت.
س: اصلاً اهل كجایید؟
ج: پدرم از كَهَكِ قم، مادرم از بروجرد، خودم از تهران، پسرم از شمرون و همسرم از بروجرد.
س: از چه چیزی خیلی ناراحتی؟
ج: از این كه باشی، ولی دیگران خیال كنن كه نیستی. یا بدونن كه هستی، ولی طوری نگاهت كنن كه یعنی نیستی!
س: بهترین مجری تلویزیون كیه؟
ج: محمود شهریاری، اگه البته روشو كم كنه. و جواد آتش افروز، اگه البته روشو زیاد كنه!
س: در اوقات بیكاری چه كار میكنی؟
ج: درباره بیكاری مطلب مینویسم.
پرده بیست و ششم:
خطِ زیبایی داشت.
منظّم و مرتب مینوشت.
متنی تمیز تحویل تهیهكننده و گوینده و بازیگر میداد.
البته اگر دیر میرسید، كه معمولاً همینطور بود، سرِ ضبط با هول و ولا مینوشت و خیلی خط خطی میكرد.
شوكتِ حجّت، بازیگر رادیو نمایش در این مورد گفته است: "مواقعی كه آقای عبداللهی با عجله مینوشت، آنقدر متنهایش خط خطی بود كه من به او میگفتم استاد، واقعاً چطور باید اینها رو بخونیم!؟"
درباره خوش خطیاش دیگران بسیار تعریف كردهاند.
خصوصاً اگر میخواست كتابی به كسی هدیه كند، تقدیم نامچه را چنان زیبا و خوش خط مینوشت كه نشان دهندهی ارادت او به آن شخص باشد.
پرده بیست و هفتم:
اولین سكتهای كه كرد، به كلّی از شور و حال افتاد.
تعریف میكرد كه یكی دو هفتهای سینهاش گاهی یخ میكرد، اما اهمیتی نمیداد.
یك روز سه شنبه، بیرون از منزل، احساس كرد تمام قفسهی سینهاش مثل كوره میسوزد.
پشت فرمان بود.
به هر زحمتی بود ماشین را متوقف كرد.
با دست چپ كه احساس میكرد دارد قطع میشود، كفشها و جورابش را درآورد.
كمی كه احساس خنكی كرد، آرام شد و راه افتاد.
انگشتهای پای لُختش به قول خودش"پنداری به پدال گاز جوش خورده بود".
به همان حال، خود را به خانه رساند.
او را به بیمارستان كیان بردند.
شش روز خوابید و دكتری به نام "میری" نجاتش داد.
از همان موقع سیگار را ترك كرد.
قبل از آن، سیگار را با سیگار روشن میكرد.
پرده بیست و هشتم:
سطح ایمنی بدنش كه پایین آمد
بیماریها هجوم آوردند!
به همه میگفت: من دیگه اون صادق عبداللهیِ شوخ و شنگ و تیز و بُز نیستم ... دیگه اون حوصلههای قدیمو ندارم و كمتر به دوست و آشنا سر میزنم.
فقط حوصلهی بعضیها رو دارم و البته دلم از دیدنِ بعضیها هم آشوب میشه! خیلی وقتها دوست دارم گریه كنم. میگردم ببینم چرا یِهو حسِ گریه پیدا كردم. خودمو یادِ "از دست رفتگان" میندازم و یادِ كسانی كه از من دورن. اون وقت با حسِ بهتری اشك میریزم و انگار كه خودمو در یك دریای بی خیالی رها میكنم.
گریه، گاهی چقدر آرامش بخش و انرژی آوره!!
پرده بیست و نهم:
كتابی به خرج خودش منتشر كرد با عنوان "طنزهای صادق عبداللهی در خاطرات یك طنز نویس، به انضمام كلّی یادداشت و یادنداشت گوناگون".
در این كتاب لاغرِ صد و دو صفحهای، یك زندگینامه كلّی و دو صفحهای، مقداری اشعار طنز از خودش، تعدادی جملهی نصیحت گونه و طنز، چند داستان طنز آمیز، سه چهار مطلب طنز از دیگران و مطالب پراكندهای گِرد آورده بود.
این كتاب از نظر فنّی با كتاب خاطرات، فاصلهی زیادی داشت.
اگر مجبور به چاپ آن نمیشد (شاید از نظر مالی) و وقت بیشتری میگذاشت، احتمالاً میتوانست سرگذشت طنز در رادیو و رابطهی آن را با خودش، مكتوب كند. اما حیف كه كاری عجولانه شد!
البته خودش هم بعداً به نوعی از چاپ آن پشیمان بود.
در یك یادداشت، احساسش را اینطور بیان كرد: آدم وقتی كتابی مینویسد، پیش خودش خیال میكند چه كار مهم و عظیمی انجام داده.
خیال میكند وقتی كتابش منتشر شود، جامعه بشری انگشتِ حیرت به دندان خواهد گرفت و خواهد گفت: دستخوش بابا، ایول!!
امّا وقتی سَری به كتابفروشیهای روبروی دانشگاه میزند، با دیدنِ آن عنوانهای میلیونی و دریای عظیم انتشارات، یواشكی دُمش را روی كولش میگذارد و طوری كه شناخته نشود و ندانند كه این همان نویسندهی مدعی است، میزند به چاك...!
پرده سیام:
در نویسندگی، شرف داشت
و با طنزنویسیاش حرف داشت!
حواسش به كمبود و كاستی بود
و منتقدِ كارهای فرمالیستی بود.
به كُند بودنِ تیغِ طنز اعتقاد داشت
و از قلمهای خسته، انتقاد داشت.
چون رعایتِ چارچوبها را، وادار بود
و توجه به قانونِ رسانه را، ناچار بود.
با این حال، شریف بود
و بی نیاز از تعریف بود.
به محض آن كه از زندگی خارج شد،
سخن از رفاقت با او، رایج شد!
خدا رحمتش كند كه غیرت داشت
و در اِفشای كاستیها جرأت داشت.
آمین یا رب العالمین
محمدباقر رضایی
نویسنده برنامههای ادبیِ رادیو»