برای چهارم اردیبهشت ـ سالروز تاسیس رادیو در ایران برای «عصا قورت داده»ای كه از بهترین‌های رادیو بود!

محمدباقر رضایی ـ نویسنده برنامه‌های ادبی رادیو ـ این بار برای داوود جمشیدی، یكی از تهیه‌كنندگان قدیمی رادیو كه به گفته وی برای خودش استادی بود، متنی طنز و آهنگین نوشت.

1401/02/04
|
13:40
|

داوود جمشیدی از جمله تهیه كنندگان رادیو بود كه گذشته از تسلط بر امور فنیِ تهیه‌كنندگی، دستی قوی در ادبیات و موسیقی داشت. همه او را تهیه‌كننده‌ مولف می‌شناختند.

محمدباقر رضایی، نویسنده‌ی برخی از برنامه‌های ادبی رادیو كه طنزواره‌هایی درباره مفاخر و مشاهیر رادیو می‌نویسد و سال‌ها ویراستار مطالب این تهیه‌كننده‌ پیشكسوت بوده، می‌گوید: داوود جمشیدی استادی بود كه اكثر تهیه‌كننده‌های جوان و حتی گویندگان و نویسندگان، در استودیوی او می‌ایستادند تا ریزه‌كاری‌های برنامه‌سازی را با نگاه به عملكرد او یاد بگیرند.

داوود جمشیدی اكنون سال‌هاست كه بازنشسته شده و رادیو گه‌گاه از دانش او در زمینه‌های كارشناسی و مشاوره استفاده می‌كند.

متن طنز محمدباقر رضایی درباره این پیشكسوت عرصه صدا كه در آستانه روز رادیو در اختیار ایسنا قرار گرفته، به شرح زیر است:

*** طنزواره برای تهیه‌كننده‌ای كه از همان اول مشكوك بود (در 25 پرده)

پرده اول:
آن برنامه ساز آرام و با وقار.
آن تهیه كننده‌ی تمام عیار.
آن شاعر و هنرمند.
آن نویسنده‌ی آبرومند.
آن كه باسواد و فهیم بود
و حجم جوایزش عظیم بود.
مردی بود زیباشناس و خوش شانس
و استخدام شده با لیسانس.
عاشق عطر و اسانس بود
و معتقد به روش" بالانس" بود.
در رادیو احترام داشت
و به رعایتِ حرمت‌ها اهتمام داشت.
راه و رسمش معیار بود
و مبتكر و هوشیار بود.
معلوماتِ به روز داشت
و علاقه به ادبِ دیروز داشت.
مردی جدّی و مصمّم بود
و كیفیت كارهایش مسلّم بود.

پرده دوم:
اگر تهیه كننده نمی‌شد شاعر بود
و شعرهایش باعث انبساط خاطر بود.
ولی تا در رادیو استوار شد،
سرودن‌هایش استتار شد.
با تهیه‌كننده‌های دیگر فرق داشت
و بهره‌ی كافی از ادب شرق داشت.
معتقد به گوناگونیِ سلایق بود
و متوجهِ ارزش دقایق بود.
میراث گذشتگان را عاشق بود
و به این ثروت بیكران واثق بود.
هیچ كس به اندازه او تشویق نشد
و هیچكس به اندازه او جایزه نگرفت.
حضورش مقتدر ولی آرام بود
و شیك پوش و تمیز و خوش مرام بود.
كارش را درست انجام می‌داد
و همین به موقعیتش انسجام می‌داد.
نامش داوود جمشیدی بود
و متولد سال 25 خورشیدی بود.

پرده سوم:
عده‌ای كه او را از دور می‌دیدند شناخت درستی از شخصیتش نداشتند.
فكر می‌كردند «بچه مثبت» و پاستوریزه است.
وقتی خاطره‌ای از آنها خواستم، یكی‌شان پرسید: مگه داوود جمشیدی ماجرایی هم داشت كه من یادم بمونه!!؟
دیگری تعجب كنان گفت: داوود جمشیدی!!؟ ولمون كن بابا!!
یكی هم آرام پاسخ داد: من چه خاطره‌ای می‌تونم از داوود داشته باشم رفیق!؟ تو هم اُسكل كردی ماروها!! اصلاً بی سروصداتر از این بابا كسی تو رادیو بوده!!؟
یكی دیگر خیلی جدّی گفت: به نظر من داوود جمشیدی تو رادیو، مصداق این ضرب المثل بود كه می‌گه: آسه بیا آسه برو كه گربه شاخِت نزنه!
یكی هم قسم خورد كه: والله من از داوود جمشیدی هیچ حركتی كه بخواد تولید خاطره كنه ندیدم!

پرده چهارم:
جواد مانی ـ تهیه‌كننده‌ی پیشكسوت رادیو ـ با آنكه یادآوریِ خاطرات گذشته برایش كمی مشكل شده، درباره داوود جمشیدی چیزهایی متفاوت از دیگران به یاد دارد.
می گوید: «داوود عزیز، آدمِ چند بُعدی بود.
اولاً ادیب به معنای واقعی بود.
یعنی دانایی‌اش درخصوص ادبیات واقعاً بالاتر از بعضی استادای دانشگاه بود.
ثانیاً در آینده‌نگری و جمع آوریِ مطالبی كه بشه ازشون در برنامه‌های مختلف رادیویی استفاده كرد حوصله‌ی كم نظیری داشت.
ذوق سرشاری هم در مورد اشیای نوستالژیك داشت.
ثالثاً بر عكسِ اونایی كه فكر می‌كنن ایشون آدم ساكتی بود، باید گفت كه نه، ایشون در بذله گویی و شوخ طبعی و خوش محضری بسیار قابل توجه و قابل تقدیر و تحسین بود.»
مانی كمی مكث می‌كند.
می‌خواهد نمونه‌ای به یاد بیاوَرَد.
ناگهان چیزی یادش می‌آید و ثابت می‌كند كه هنوز زود است بگوید به فراموشی دچار شده!
می‌گوید: «من یادم میاد كه قبل از انقلاب، آقای جمشیدی تهیه‌كننده‌ی برنامه‌ای به نام چشم‌انداز بود.
فكر كنم ساعت 5 یا 6 بعدازظهر پخش می‌شد.
ایشون چند تا نیرو داشت كه با همكاری اونا برنامه رو روی آنتن می‌فرستادن.
یك روز، یكی از اون نیروها كه تهیه‌كننده‌ی جَوونی هم بود، كاری كرد كه باب میل ایشون نبود.
ایشون هم می‌خواست اعتراض كنه، اما نمی‌دونست چه جوری اعتراض خودشو بگه كه طرف، دلگیر نشه.
آخرش طاقت نیاوُرد، بهش گفت: "یادت باشه یادم بنداز كه عصبانی بشم دعوات كنم!"
از این نوع بذله گویی‌ها در حرف‌های ایشون زیاد بود.»
مانی دوباره مكث می‌كند تا ماجرای دیگری را به یاد بیاوَرَد و به یاد می‌آوَرَد.
تعریف می‌كند: «خانمی به رادیو رفت و آمد داشت كه شاعر بود.
گه‌گاه شعر و ترانه‌ای برای برنامه‌های رادیو می‌گفت و در بین تهیه‌كننده‌ها وجهه‌ای پیدا كرده بود.
سردبیران برنامه‌ها هوایش را داشتند و گاهی به برنامه دعوتش می‌كردند كه شعر بخوانَد.
یك روز كه داوود جمشیدی برنامه‌ی ادبی و هنری داشت، آن خانم هم دعوت بود كه در بخشی از برنامه، حضور داشته باشد.
صدای كفش‌هایش روی پاركتِ كف استودیو بلند بود و همانطور داشت به طرف آقای جمشیدی می‌رفت كه چیزی بگوید.
ناگهان پایش پیچ خورد و سكندری رفت به طرف جمشیدی.
نزدیك بود فاجعه‌ای رخ بدهد و تصادف وحشتناكی صورت بگیرد!
اما با درایت داوود، ماجرا كنترل شد و به خیر گذشت.
خانمه عذرخواهی كرد، اما جمشیدی كه رنگ به رنگ شده بود و زبانش تقریباً بند آمده بود، مِن مِن كنان گفت: "خانوم محترم!! لطفاً دیگه با این كفش‌ها اینجا نیاین. حواس همه رو پرت می‌كنین، ما هم ممكنه خونه خراب بشیم و بریم جهنم!!"

پرده پنجم:
ژاله صادقیان گوینده‌ی پیشكسوت رادیوست.
خیلی‌ها با صدای زیبای او خاطره دارند.
او كه اكنون در سفر دور و درازی به سر می‌بَرَد، در جواب نویسنده كه از او خاطراتی درباره داوود جمشیدی خواست اینطور نوشت: «درود... چَشم، فكر می‌كنم و امیدوارم چیز قابل پخشی!! یادم بیاد.»
دو تا شكلكِ خنده‌دار هم ضمیمه‌ی پیام شده بود.
البته از همین پیام طنزآمیز ایشون می‌شه كلّی خاطره متصوّر شد! و زاویه‌ای دیگر از سیر و سلوك جمشیدی را دریافت!
به هر حال، ژاله صادقیان آخرِ پیامش هم نوشته بود: «صد البته سراغ داریوش كاردان هم خواهید رفت دیگه...!؟ چون احتمالاً هزار مورد به یاد داره از ایشون.»
كه البته نویسنده به سراغ كاردان هم رفته بود، اما هزار مورد كه هیچ، حتی یك مورد هم از او حاصل نشد!
نوشت كه: «در استودیو دوبلاژ هستم بعداً خبر می‌دم.»
و یك شكلكِ سپاس هم ضمیمه كرده بود.
همچنین از پریچهر بهروان، دیگر گوینده‌ی خوش صدا و فرزِ رادیو، كه سال‌ها با سوژه‌ی مورد نظر كار كرده بود و حالا بازنشسته شده هم چیزی حاصل نشده بود.
او هم پیام داد كه: «سلام...من سال‌های بسیاری در كنار آقای جمشیدی عزیز كار و زندگی كردم و از ایشان بسیار آموختم.
گرچه این استاد گرامی، نگاه طنز و ظریفی به امور مختلفِ زندگی داشتند، اما فعلاً چیزی كه به كارتان بیاید به ذهنم نمی‌رسد. اگر حافظه‌ی فرسوده‌ام یاری كرد و موردی به نظرم رسید حتما با شما در میان می‌گذارم.
اما از آنجا كه استاد، سال‌هایی در كنار آقای داریوش كاردان برنامه‌ی "عصرانه" را تهیه می‌كردند، احتمالاً ایشان هم می‌توانند در این زمینه به شما كمك كند...»
خواستم برای پریچهر بهروان بنویسم كه كاردان سرش شلوغ است و به قول صادق عبداللهیِ مرحوم، دیگر آدمِ رادیویی نیست و یادش رفته یك خاطره كوچولو هم كه شده بفرستد!
اما ننوشتم.
به جایش رفتم سراغ فاطمه نیرومند كه او هم از گویندگان باسابقه و سرشناس رادیوست.
اما متاسفانه چیزی از داوود جمشیدی یادش نیامد و حضور ذهن نداشت، گرچه با او خیلی كار كرده بود!

پرده ششم:
ژاله صادقیان بالاخره چیزهایی یادش آمد.
او با داوود جمشیدی خیلی كار كرده بود.
بعید به نظر می‌رسید كه خاطره‌ای یادش نیاید.
لطف كرد و با صدای پرنیانی‌اش برایم صوت فرستاد.
گفت: «یكی از عادت‌های آقای جمشیدی سرِ برنامه‌های ما كه خیلی برامون جالب بود، ور رفتنِ ایشون با تكست‌های برنامه بود.
ما در هر برنامه‌ی عصرانه كه با تهیه كنندگی ایشون اجرا می‌كردیم حدودِ " دو كیلو " تكست داشتیم.
می‌دیدیم ایشون گوشه‌ای نشسته، داره ورق‌ها رو دونه دونه ورانداز و بررسی می‌كنه!
بعد، یك كاغذ هم بغلدستش داشت كه چیزایی روی اون یادداشت می‌كرد.
یا بهتره بگم ترسیم می‌كرد.
ما فكر می‌كردیم ایشون داره فرمول ریاضی حل می‌كنه و انتگرال می‌گیره!!
بعد كه اون كاغذ رو می‌دیدیم، متوجه می‌شدیم علامت‌هایی كه روی اون كاغذ می‌ذاشته، نشونه‌ی نوارهاییه كه ایشون قرار بود تو برنامه و لابه لای گفتارهای ما ازشون استفاده كنه.
نوارهای موسیقی و افكت و صدای ادیبان و هنرمندان و غیره.
یعنی ایشون نوارهاشو با اون شكل و شمایل‌های عجیب و غریبی كه روی اون كاغذ ترسیم می‌كرد می‌شناخت.
حالا برای چی؟
برای این كه به موقع، نوار مورد احتیاج رو برداره كار بذاره و دنبالش نگرده.
هر كسی كه با ایشون كار كرده باشه، این كاغذ انتگرال رو خوب به یاد داره!
مورد دیگه‌ای كه از آقای جمشیدی به یاد دارم و هیچ وقت فراموشش نمی‌كنم، عبارتیه كه همیشه تكرار می‌كرد.
یعنی هر وقت ایشون چیزی می‌گفت كه نمی‌خواست به گردن بگیره، می‌گفت: العُهده علی الراوی!
ما همیشه می‌دیدیم یه حرفی كه می‌زنه و نمی‌خواد اشاره كنه كه كی اونو گفته، آخرش می‌گفت: العُهده علی الراوی!
می‌خواست راست و دروغ مطلبو به عهده نگیره.
ماجرای كلمه‌ی "لااَدری" رو هم به یاد دارم.
یك آدمی دور و برِ ما بود كه نویسندگی می‌كرد.
مدارج بالایی رو هم طی كرده بود.
تو برنامه‌ای گفته بود: "لااَدری می‌گوید..."
یعنی نمی‌دونست كه لااَدری معنیش چیه!
فكر می‌كرد یك شخصه!
من و آقای جمشیدی در مورد این كلمه و اون شخص خیلی خاطره داریم كه بمانَد."
بعد از خداحافظی با گوینده‌ی باسواد و تكرارنشدنیِ رادیو، برای برطرف كردنِ شكّ خودم هم كه شده، به فرهنگ لغات مراجعه می‌كنم تا از معنیِ لااَدری مطمئن شوم.
آمده كه: لااَدری به معنیِ ندانم و نمی‌دانم است. یعنی كلمه‌ای كه بعد از خواندن یك بیت یا قطعه شعری كه نام گوینده‌اش را نمی‌دانند، می‌گویند: لااَدری!

پرده هفتم:
یك سِری از جواب‌های دوستان خیلی دیر به دستم رسید.
عده‌ای خاطره داشتند و عده‌ای كه نداشتند، به جایش حرف‌های دیگری زدند.
یكی از آنها صوت فرستاد كه: «من از سبك و شیوه‌ی داوود جمشیدی اصلاً خوشم نمی‌اومد، چه برسه به این كه خاطره‌ای ازش یادم باشه. البته باسواد بووود، فهمیده بووود، ولی بدجور كلاسیك بود! خیلی سنگین بود. عصا قورت داده بود!»
یكی دیگر پیام داد كه: «تو هم خیلی حوصله داری! صدا از سنگ در می‌اومد، از داوود در نمی‌اومد. دنبال چی هستی!؟»
دیگری تلفن زد: «خدا شاهده برای خودمم عجیبه كه چیزی از فلانی یادم نیومد! آخه می‌دونی؟ این بابا ماجرایی نداشته كه تو رفتی سراغش! برو دنبال اونایی كه كار و زندگی شون داستان داشته باشه، ماجرا داشته باشه، شر و شور داشته باشه. جمشیدی كه قصه‌ای نداشت! مثل یه آقا می‌اومد و می‌رفت. خیلی هم احتیاط می‌كرد كه دور و برش حاشیه‌ای ایجاد نشه. چی می‌خوای ازش یادمون باشه فدات شم!؟»

پرده هشتم:
دكتر محمدرضا تركی خاطره‌ی جالبی در مورد جمشیدی و همسرش تعریف می‌كند.
داوود جمشیدی در سال 1352 وارد رادیو تلویزیون شد.
دو سال بعد با یكی از همكارانش آشنا شد و زندگی مشترك خوبی را شروع كردند.
آن زمان برنامه‌ای به نام «باغ سخن» تهیه می‌كرد كه بهروز رضوی و ژاله صادقیان گوینده‌هایش بودند.
خودش و محمدرضا تركی هم مطالب برنامه را می‌نوشتند.
دكتر تركی یك بار شاهد دعوای او و همسرش بود.
می‌گوید:
«خانم زنبقی یك روز آمده بود اداره در اتاق آقای جمشیدی و به ایشان گیر داده بود كه امروز كجا بودی و چه كار می‌كردی و از این حرف‌ها ...!
انگار سوءظنّی پیش آمده بود نسبت به آقای جمشیدی. ایشان هم داشت توضیح می‌داد و غیبتش را توجیه می‌كرد كه كجا بوده و اینها، ولی نمی‌توانست قضیه را رفع و رجوع كند.
بالاخره من از راه رسیدم و گفتم كه: نه خانم زنبقی، ایشون پیش ما بوده و جای دیگه‌ای نبوده و از این حرف‌ها!
در نهایت هم شهادت دادم كه: نه، نگران نباشین خانم زنبقی. خیالتون از ایشون راحت باشه.
اینها رو كه گفتم، خیال خانم زنبقی راحت شد و رفت.
بعد از رفتن ایشون، آقای جمشیدی شروع كرد به تشكر كردن و این كه خدا پدرتو بیامرزه، واقعاً منو نجات دادی!
بعد گفت: ایشالله منم جبران می‌كنم!
كه البته اینارو داشت به شوخی می‌گفت.
ولی من دروغ نگفته بودم.
واقعاً ایشون پیش ما بود.
به هر حال، اینم یك دعوای زن و شوهری بود كه پیش اومده بود و ما تونستیم حداقل یك بار به دادِ ایشون برسیم.
ولی گذشته از این مسایل، آقای جمشیدی از بهترین‌های رادیو هستن.
مخصوصاً ادبیات ایشون خیلی عالیه.
جدا از كارهای فنّی، تسلط شون به ادبیات و موسیقی، اونقدر عالی بود كه من خودم یك وقت‌هایی نكته‌های خوبی ازشون یاد می‌گرفتم.
به نظرم می‌آد كه خیلی از گوینده‌ها هم از طریق ایشون چیزهایی یاد می‌گرفتن.
ما حتی یك وقت‌هایی گفت و گوهایی با هم داشتیم كه ایشون می‌گفتن باید اینجوری بخونیم، ما می‌گفتیم باید اونجوری بخونیم!
از این موارد زیاد بوده.»

پرده نهم:
دكتر تركی بعد از چند روز كه خاطره دعوای زن و شوهری را تعریف كرده بود، انگار ناگهان حس احتیاط آمیزی به او دست داده باشد، پیام فرستاد كه: خواهش می‌كنم اون ماجرا رو قبل از انتشار، با خودِ آقا داوود مشورت كنید، اگه اجازه داد، نقل كنید. یه موقع سوءتفاهم درست نشه!!
پیام فرستادم: چَشم.
بعد با داوود جمشیدی تماس می‌گیرم و درباره انتشار این قسمت (و فقط این قسمت) با او مشورت می‌كنم.
چند ثانیه قهقهه می‌زند. بعد می‌گوید: اینطور كه معلومه ما از همون اولِ كار مشكوك بودیم و خودمون نمی‌دونستیم!!
بعد جدّی می‌شود و اضافه می‌كند: نه، هیچ اشكالی نداره، خیلی هم خوبه. اتفاقاً توی این سلسله طنزهای شما همیناش جذابه. من هیچ مشكلی ندارم. اگه دوستان دیگه هم چیزایی شبیه این درباره بنده گفتن، عینِ اونارو هم منعكس كنین. حالا مابقیِ دوستان چی گفتن؟
گفتم: نگه دیگه استاد. بقیه شو وقتی منتشر شد بخونین. به قول خارجی‌ها: سورپرایزه!!

پرده دهم:
در شرح حال خودش نوشته است: مدتی دو صفحه طنزِ مجله‌ی جانباز را من می‌نوشتم كه بَدَك نبود.
در كارِ تهیه كنندگیِ رادیو، دو نوع برنامه داشتم. برنامه‌های كاملاً جدی مثل باغِ سخن، شباهنگ، رواق، چراغ.
و برنامه‌های طنز مثل عصرانه كه با داریوش كاردان، پریچهر بهروان و افسانه قیصرخواه، تهیه می‌كردم.
اوایلِ ورود به رادیو هم برنامه‌های مذهبی را همراه با استاد ستوده تهیه می‌كردم.
جالب این كه در هر سه نوع برنامه سازی، لوح افتخار هم دارم و معلومم نشد كه از چه قومم!!
گاهی دستی هم در نقاشی و طراحی دارم كه می‌گویند بَدَك نیست.
كارِ شعر را هم با سروده‌های طنز شروع كردم و بعد شعر كلاسیك و نو.
تا استاد دكتر سجادی زنده بود، مرجع، او بود.
در سنوات اخیر، مشكلاتِ شعرهای حافظ، فردوسی و مولوی را با دكتر عباس خیرآبادی مدیر بنیاد توس و دكتر رادفرِ كرمانشاهی و دكتر محمدرضا تركی در میان می‌گذاشتم.
گاهی هم مشكلات ادبی‌ام را به اقتراح می‌گذارم و از همه نظرخواهی می‌كنم.
از پرسیدن اِبایی ندارم.

پرده یازدهم:
در رادیو تهران برنامه‌ای به نام «شبانه» داشت كه خیلی سر و صدا می‌كرد.
برنامه هنری ادبی بود و هنرمندان و شاعران و نویسندگان طراز اولی در آن شركت می‌كردند.
یك روز برای دو گوینده‌ی این برنامه كه از باسوادترین و بهترین‌های رادیو بودند مشكلی پیش آمد و اعلام كردند نمی‌توانند به برنامه بیایند.
او مانده بود چه خاكی به سرش بریزد!!
سخت به فكر فرو رفته بود.
برنامه‌اش سنگین و فاخر بود و شنونده‌های درست و حسابی داشت.
هر گوینده‌ای را نمی‌شد جایگزین آن دو نفر كرد.
واقعاً كم بودند كسانی كه بتوانند از پسِ كارشناسانی كه به آن برنامه دعوت می‌شدند، برآیند.
هر كس می‌آمد، باید چنان مسلط می‌بود كه به قول معروف «گاف» ندهد و آبروی رادیو را نَبَرد!
كسی باید می‌بود كه بتواند در بحث و گفت و گو با نویسندگان و شاعران، كم نیاوَرَد و از عهده‌ی كار، برآید.
این كار، واقعاً سواد و مهارت می‌خواست.
البته هر كس هم می‌آمد و جایگزین آن دو نفر می‌شد، موقعیتش در رادیو ، تثبیت و به قول دوستان، حسابی خوش به حالش می‌شد.
جمشیدی آنقدر فكر كرد تا بالاخره از میان گوینده‌های رادیو، یكی را كه به نظرش مناسبِ این جایگزینی بود انتخاب كرد، ولی نمی‌دانست كه او وقتِ آزاد دارد یا نه؟
آیا قبول می‌كند بیاید؟
دلهره‌ی عجیبی داشت!
برنامه‌اش مهم بود و مدیران رادیو به آن برنامه می‌نازیدند.
روی آن، به قول معروف خیلی حساب می‌كردند.
آن زمان نه تلویزیون ارج و قُربی داشت و نه فضای مَجازی بود.
پس تهیه كننده‌ای مثل او، نباید به قول خارجی‌ها «ریسك» می‌كرد.
كیفیتِ برنامه نباید با یك انتخابِ اشتباه، پایین می‌آمد.
بالاخره با دلهره و وسواسِ فراوان، اما با اطمینان از تسلطِ شخصی كه انتخاب كرده بود، گوشیِ تلفن را برداشت و شماره‌گیری كرد.
تلفن گوینده‌ی جوان چند بار زنگ خورد.
لحظه‌های هیجان‌انگیزی بود.
او می‌لرزید و گوشیِ سیاه در دستش سنگینی می‌كرد!
بالاخره تماس برقرار شد.
-- الو، آقای رحیمی؟
-- بله خودم هستم
-- من جمشیدی‌ام. سلام
-- سلام. ببخشین كدوم جمشیدی؟
-- داوود
-- داوود جمشیدی!!؟ درست شنیدم استاد؟ خودتون هستین!؟
-- بله، ولی استاد كه چه عرض كنم!!
-- وای استاد!! آفتاب از كدوم سمت دمید كه شما یاد ما كردین!؟ شما كجا ما كجا!؟
-- اختیار داری یوسف جان! من زنگ زدم مزاحمت بشم
-- مزاحم!؟ شما مُراحِمین! من كوچیك شما هستم
-- نفرمایید نفرمایید. خیلی هم بزرگوارید. اما غرضِ بنده از مزاحمت اینه كه لطف كنی امشب بیایی برنامه‌ی مارو اجرا كنی
-- برنامه‌ی شما رو!!؟ من ن ن !!؟
-- بله شما
-- شوخی می‌فرمایید استاد؟ من طاقت اینطور شوخی‌ها رو ندارم. من و گویندگیِ برنامه شما!؟ اصلاً جور در می‌آد؟ شاید اشتباهی رخ داده!
-- نه یوسف جان. اشتباه رخ نداده. می‌خوام امشب تو گوینده‌ی برنامه شبانه باشی.
-- آخه استاد، مگه خانم بهروان و آقای خضرایی نیستن!؟
-- همین دیگه. اونا امشب براشون كاری پیش اومده، نمی‌تونن بیان
-- آخه آقای جمشیدیِ عزیز. فداتون بشم، من انگشت كوچیكه‌ی خانم بهروان و آقای خضرایی نمی‌شم. چطوری بیام جاشون!؟ اصلاً بجز این مساله، من واقعاً قَدِ این برنامه نیستم.
-- هستی جانم، هستی. پیچیده اش نكن، بلند شو راه بیفت، منتظرم. خودمم كنارتم...
تلفن قطع شد.
یوسف رحیمی تعریف می‌كند: من با این تماس، هم استرس گرفته بودم، هم شاد بودم.
خودم را آماده كردم و راه افتادم.
توی دلم می‌گفتم: خدا كنه گرفتاریِ خانم بهروان و رضا خضرایی رفع بشه و بیان، ولی اگه نیومدن، خدا كمكم كنه كه گند نزنم.
اگه خرابكاری می‌كردم، همون نیمچه آبرویی هم كه داشتم از بین می‌رفت.
خلاصه یك ساعت زودتر رسیدم به استودیو كه بتونم مطالبِ برنامه رو مرور كنم.
آقای جمشیدی بِهِم روحیه داد و مطالبو ازش گرفتم.
با دلهره و اضطرابِ زیاد به اون همه شعرهای كهن و متن‌های ادبی قدیم نگاه می‌كردم و می‌لرزیدم.
احساس می‌كردم برام خیلی سنگینه.
اعتماد به نفسم رو از دست داده بودم.
بالاخره هر طور بود، لحظه‌ها گذشتن و برنامه شروع شد.
رفتم پشت میكروفون نشستم.
آقای جمشیدی با لبخندش بِهِم روحیه می‌داد.
چه شد و چه گذشت و چه كار كردم، خدا می‌دونه!!
تو عالم دیگه‌ای بودم.
اصلاً نفهمیدم برنامه طولانیِ شبانه كی تموم شد.
وقتی تموم شد، نفسی كشیدم و اومدم بیرونِ استودیو.
روم نمی‌شد به آقای جمشیدی نگاه كنم.
همه‌ی تلاشمو كرده بودم و دلم می‌خواست بدونم نظرش چیه؟
ولی نه روم می‌شد بِهِش نگاه كنم و نه روم می‌شد ازش بپرسم.
اونم البته چیزی نگفت، ولی یه بار كه دزدكی نگاش كردم، دیدم داره نوارهاشو جمع می‌كنه و لبخندی رو لباشه.
خیالم راحت شد كه لااقل گند نزدم.
با این حال، همچنان جرأت نداشتم برم جلو ازش بپرسم راضی بوده یا نه؟
سرش هم شلوغ شد و اونقدر خسته بود كه از همون فاصله، ازش خداحافظی كردم و دِ در رو.
با سرعتِ هر چه تمامتر، رادیو رو ترك كردم و رفتم سوار سرویس شدم.
بعد از اون، همیشه دلم می‌خواست ازش بپرسم كه خوب بودم یا بد؟
ولی واقعاً هیچ وقت نتونستم اینو ازش بپرسم.
می‌ترسیدم چیزی بگه و رویاهام خراب بشه.
هنوز هم بعد از چندین سال، دلم می‌خواد وقتی می‌بینمش، اینو ازش بپرسم.
ولی تا این لحظه، چنین جرأتی پیدا نكردم كه برم جلو ازش بپرسم كارِ اون روزم چطور بوده؟
ولی همین كه اون شب، منو برای برنامه‌اش انتخاب كرد، یه امتیاز تو كارنامه م محسوب میشه!

پرده دوازدهم:
الهام شوقی یكی از گوینده‌های خوش صدای رادیو تهران است.
در نویسندگی هم دستی دارد و متن‌های توصیفیِ ساده و تمیزی بخصوص در زمینه‌های عاطفی و نوستالژیك می‌نویسد.
ارتباط او با استاد جمشیدی به ماجرایی برمی گردد كه برایش جنبه‌ی حیاتی داشت و باعثِ ارادت عمیق او به استاد شد.
البته نه این كه با او كار كرده باشد، نه!
از زاویه‌ای دیگر به او علاقه پیدا كرد.
ماجرایش هم اینطور بود:
آن اوایل كه تازه به رادیوی پایتخت آمده بود، وقتی برای اولین بار در استودیو با استاد رو به رو شد، از شباهت عجیب او با پدر مرحومش شگفت زده شد!
پدرش در سنّ 43 سالگی، وقتی او 12 سال داشت، به رحمت خدا رفته بود و چهره اش همیشه در برابر چشمان دختر بود.
حالا آن دختر دوازده ساله كه بزرگ شده بود و موقعیت ویژه‌ای در رادیو داشت، با دیدنِ یك تهیه كننده كه شباهت شگفت آوری با آن پدر داشت، به هیجان آمده بود.
واقعآً نمی‌دانست چه عكس العملی نشان بدهد.
حق هم داشت.
یك زن چطور می‌تواند برود جلو و با مردی كه هنوز با او آشنا نشده است، چنین مسایلی را مطرح كند؟
آیا مشكلی پیش نخواهد آمد؟
سوء استفاده‌ای نخواهد شد؟
الهام شوقی، دختر جوان و صمیمیِ رادیو، تا چند روز با این فكر و خیالِ زیبا مشغول بود كه چه زمانی برود جلو و مساله را مطرح كند.
چند روز بعد، وقتی دوباره استادِ خوش پوش و تا حدی خوش تیپ را در رادیو دید، طاقت نیاورد.
رفت جلو، عكس پدرش را نشان داد و ماجرا را گفت.
استاد جمشیدی هم از این شباهتِ عجیب، شگفت زده شد.
به هر حال، مقدماتِ آشنایی برقرار شد و روزهای بعد كه همدیگر را در رادیو می‌دیدند، به یاد آن پدر و این شباهت عجیب، سلام و علیكِ گرمی می‌كردند.
گرچه شوقی هیچ گاه در برنامه‌های او گویندگی نكرد، ولی همچنان به خاطر آن شباهت، به او علاقه داشت.
گهگاه هم در محوطه‌ی رادیو، یا در مراسم مختلف، از دور تماشایش می‌كرد.
وقتی هم گوینده‌ی برنامه‌ای بود كه مطالبش را استاد نوشته بود، دستخط او را با شیفتگی می‌خواند و یاد پدر را زنده می‌كرد.
می گوید: چندین سال بعد كه سنّ استاد بالا رفت و به بازنشستگی رسید، شباهتش با پدرم بیشتر شده بود.
دیدارش همیشه نوستالژیِ عاطفی و پدرانه‌ای را منتقل می‌كرد و به من آرامش می‌داد!

پرده سیزدهم:
یدالله گودرزی، شاعر و مدیر ادب و هنر رادیو ایران، در آغاز ورودش به سازمان در نیمه اول دهه هفتاد، در تحریریه رادیو با داوود جمشیدی آشنا شد.
آنجا افرادی نویسندگی می‌كردند كه قلمشان از نظر فنّی و ادبی تایید شده بود.
افرادی مثل خودِ جمشیدی، خودِ گودرزی، عبدالجبار كاكایی، منصوره نیكوگفتار و سیروس اسدی.
محمدرضا تركی هم مدیر تحریریه بود.
گودرزی می‌گوید: داوود جمشیدی با آن كه تهیه كننده بود، در تحریریه هم مطلب می‌نوشت و در چند حوزه فعال بود، چون از چهره‌های چند وجهیِ رادیو به شمار می‌رفت!

پرده چهاردهم:
میثم كطاییان مدیر پخش رادیو فرهنگ اعتقاد دارد كه در رادیو، هر كسی را با ویژگیِ خاصی كه دارد می‌شناسند.
در مورد استاد جمشیدی هم معتقد است او در میان رادیویی‌ها با ویژگی خاصی شهرت دارد.
آن ویژگی چیست؟
این است كه دوست و دشمن در مورد آقای جمشیدی اتفاق نظر دارند كه او با یك متانت و "كلاسِ" خاصی در رادیو حضور پیدا می‌كرد!
همیشه هم رفتاری "جنتلمنانه" داشت.
برخوردش هم با همه یك جور بود.
هیچ وقت در نوعِ مراوده اش با مدیران و حتی خدماتی‌ها تغییری نمی‌داد.
یعنی مقام و منصب كسی باعث نمی‌شد كه رفتارش عوض شود.
حرفِ میثم كطاییان را تایید می‌كنم.
دیگران هم دیده اند كه مثلاً وقتی استاد در حال صحبت با كسی بود كه برایش چای آورده بود، با دیدنِ یك مدیر سطح بالا حتی، هول نمی‌شد و صحبتش با آورنده‌ی چای را نیمه كاره نمی‌گذاشت!

پرده پانزدهم:
رضا خضرایی گوینده پیشكسوت رادیو، ضمن آن كه از طنّازی‌های او خیلی تعریف می‌كند، معتقد است كه چیزی غیر از خوبی و استادی از جمشیدی ندیده.
می‌گوید: برنامه‌هایی كه من با استاد داشتم، برایم مثل درس دانشگاه بود.
بهترین برنامه در این مورد هم برنامه‌ای بود به نام "كتیبه" كه درباره كتاب و كتابخوانی بود.
مهمان هر شبِ این برنامه دكتر میرجلال الدین كزّازی بود و گاهی هم هوشنگ مرادی كرمانی.
به هر حال، من و خانم بهروان و جلال مقامی همیشه در این برنامه حضور داشتیم و فیض می‌بردیم.
یكی از طنزگویی‌های آقای جمشیدی را هرگز از یاد نمی‌برم.
هر وقت داوود نماینده، گوینده‌ی مستندهای حیات وحش را در راهرو پخش می‌دید، به ما می‌گفت: آدم هر وقت این نماینده رو می‌بینه، یادِ دامادها میفته! انگار داره می‌ره عروسی، یا اینكه خودش دوباره داماد شده!!

پرده شانزدهم:
خیلی كم عصبانی می‌شد.
همیشه خودش را كنترل می‌كرد.
نهایت اینكه خشم خودش را با چشم غرّه رفتن نشان می‌داد.
همكارانش خیلی كم عصبانیت او را دیده‌اند، ولی چشم غرّه‌هایش را چرا!!
دخترش شرمینه جمشیدی كه خودش هم نویسنده رادیوست، در این مورد تعریف می‌كند كه: "بابا هیچ وقت ما رو تنبیهِ كلامی و بدنی نمی‌كرد. به جای همه‌ی اینا، چشم غره‌هایی می‌رفت كه حتی دزدها رو هم به توبه مینداخت!
من خودم بار اول و دوم كه چشم غرّه‌های بابا رو دیدم، نگران بودم كه نكنه چشمش از كاسه بیفته بیرون!
اما خیلی زود این نگرانیم رفع می‌شد و با خیال راحت شیطونی‌هامو می‌كردم."
در مورد عصبانیت استاد، یكی از همكاران نزدیك او مهدی یونسی هم خاطره جالبی دارد.
از مهدی یونسی خنده روتر و شادتر در رادیو نداشتیم.
طنز خالص بود و در مكتب «جمشید جم» تلمّذ كرده بود!!
فقط یك عیب بزرگ داشت و آن هم این بود كه سرِ برنامه‌های استاد جمشیدی دیر می‌آمد و حرص او را در می‌آورد.
استاد هم دلش نمی‌آمد اذیتش كند، فقط می‌گفت: مهندس، به موقع بیا!!
اما كو گوشِ شنوا!!
باز هم یونسی دیر به استودیو می‌رسید.
از طرفی چون فقط او قلقِ كاریِ استاد را بلد بود، نمی‌شد كسی را جایگزینش كرد.
استاد به ناچار فقط همان جمله را برایش تكرار می‌كرد كه: مهندس، به موقع بیا!!
بالاخره نشد كه نشد.
این پسرِ سر به هوا و "حرف گوش نكن" باز هم دیر می‌آمد.
آخرش حوصله استاد سر رفت و یك شب كه یونسی دیرتر از همیشه آمد، جمشیدی یقه‌اش را چسبید و او را از استودیو انداخت بیرون.
گفت: مهندسی؟ مهندس باش! دوستت دارم؟ داشته باشم! ولی تو باید تنبیه بشی!
یونسی با حالتی نزار رفت بیرون و از خجالتش، ساختمانِ پخش را ترك كرد و آمد كنار باغچه، روی نیمكت نشست.
آن وقتِ شب، بچه‌ها از دیدن او در آنجا تعجب كردند.
گفتند: لامصّب! چی كار كردی با این بابا كه بیرونت كرده!؟ جمشیدی كه از این كارا بلد نبود!!

پرده هفدهم:
شرمینه جمشیدی دختر استاد، ماجراهایی از سلوك پدرش را به یاد می‌آوَرَد و این كه
همیشه نگرانِ امتحان دادن‌های او بود.
دنبالش می‌رفت دمِ مدرسه و سوال‌ها را برایش تكرار می‌كرد و جواب می‌خواست.
شرمینه هم مثل همیشه اشتباه می‌گفت!
مثلاً پدر می‌پرسید: خب، بگو ببینم، اگه خیاطه ده متر پارچه داشته باشه و بخواد اونو بین سه نفر تقسیم كنه، باید چه كار كنه؟
شرمینه به قول خودش با ترسی آمیخته با شرم می‌گفت: جمع می‌كنیم!؟
بعد كه مردمكِ چشم‌های پدرش بازتر می‌شد، می‌فهمید جواب الكی داده!
پدر می‌خواست او را باهوش و مستقل بار بیاوَرَد.
ولی شیطنت‌های كودكانه هم بود البته!!
وقتی هم شرمینه علاقه نشان داد كه وارد رادیو بشود و كارِ پدر و مادرش را دنبال كند، پدر به او گفت: راهِ همواری نیست‌ها!! تلاشِ هر روزه و صبر فراوون می‌خواد. عشق می‌خواد. تازه اینا برای افراد دیگه ست. تو باید بتونی مستقل از وجود من و مادرت خودتو اثبات كنی. می‌تونی؟
دختر گفت: می‌تونم.
بعدها كه دختر به رادیو راه یافت، یك بار در جشنواره‌ای برگزیده شد و او را به «زیباكنار» دعوت كردند.
پدرش هم به عنوان كارشناس به آنجا دعوت بود.
اما لحظه‌ی رفتن و سوار اتوبوس شدن، پدر تصمیم گرفت دختر را تنها بفرستد و خودش به آنجا نرود.
می‌خواست دخترش جدایِ از اعتبار پدر و مادر، الفبای مستقل بودن را یاد بگیرد.

پرده هجدهم:
پروانه طهماسبی تهیه كننده‌ی باتجربه و متفاوت رادیو، یك زمان مدیر مسوول مجله‌ی صدای ماندگار در جشنواره رادیو بود.
اكبر كتابدار سردبیر و داوود جمشیدی سرمقاله نویس مجله بودند.
یك بار جمشیدی سرمقاله را به موقع تحویل نداد.
طهماسبی به او زنگ زد و متوجه شد سرمای سختی خورده و صداش گرفته.
شنید كه: خانم طهماسبی، من حال خوشی ندارم و در موقعیتی نیستم كه بتونم سرمقاله بنویسم.
طهماسبی به شوخی كمی نصیحتش كرد و سفارش اكید كه: فلان داروی گیاهی رو بخور، فلان كار رو انجام بده و مراقب خودت باش. خب، حالا سر مقاله رو كی میفرستی؟
جمشیدی خنده‌ی بلندبالایی كرد و گفت: من می‌گم سرما خوردم دارم می‌میرم، تو می‌گی سرمقاله بنویس!؟
طهماسبی دوباره با او حرف زد و شوخی كرد.
زبانش مار را از سوراخ در می‌آورد.
بالاخره جمشیدی قول داد كه با همان حالِ وخیم، سرمقاله را بنویسد و بفرستد.
از زورگوییِ طهماسبی هم ناراحت نشد.
البته طهماسبی چه می‌داند؟
شاید هم شد!

پرده نوزدهم:
معصومه خیّاطون یك زمان دستیار او در تهیه‌ی برنامه‌ها بود.
یك شب مادرش را آورده بود كه كارِ او را از نزدیك ببیند.
البته در این موارد، ممنوعیت‌هایی وجود دارد و تهیه كننده‌ها معمولاً حضور افراد متفرقه را در استودیو بر نمی‌تابند،
چون تمركزشان به هم می‌خورَد.
اما خیاطون می‌گوید كه استاد در كمال آرامش و با نهایت مهربانی از مادر او استقبال كرد.
بعد هم در استودیو آنقدر به او احترام گذاشت كه خاطره‌اش هیچ وقت از یاد مادر نرفت.
خیّاطون تعریف می‌كند كه استاد هر سال در زمان‌های خاص مثل عید، روز زن و روز دختر، به او و بقیه‌ی زنها و دخترها، هدیه‌های جالبی می‌داد.
هیچ وقت هم این عادتش را فراموش نمی‌كرد.
یكی دیگر از عادت‌هایش هم این بود كه هر وقت ما پشت سرِ كسی غیبت می‌كردیم، بلافاصله می‌آمد و بحثی را پیش می‌كشید تا ما از بدگویی دست برداریم.
من تعجب می‌كنم كه چرا استاد طیِ این همه سال، قبول نكرد در رادیو، مدیر بشود!

پرده بیستم:
یكی دیگر از عادت‌های استاد، به گفته‌ی دستیارش معصومه خیّاطون، خوردنِ آب یخ بود.
خیاطون یادش می‌آید كه استاد هر وقت از راه می‌رسید، چه زمستان، چه بهار و تابستان و پاییز، به شدت تشنه بود و دوست داشت آب یخ بخورَد.
آن زمان هم در ساختمان پخش، آب سردكن وجود نداشت.
خیاطون از بس استادش را دوست داشت، همیشه از خانه برای او یخ می‌آورد و آب خنك آماده می‌كرد.
استاد هم همیشه قدردانِ او بود و به طنز می‌گفت: «در بادیه تشنگان بمردند، خانم خیاطون به ما دهد آب»
و این طنز را با الهام از آن شعر سعدی می‌گفت كه: در بادیه تشنگان بمردند، وز حِلّه به كوفه می‌رود آب.

پرده بیست و یكم:
اكبر كتابدار، طنز نویس معاصر، یك زمان نویسنده‌ی رادیو هم بود.
مطالب زیبایی برای برنامه‌های تهیه كننده‌ی شریف رادیو «احمد بَرمَر» می‌نوشت.
مدتی هم كه سردبیر مجله‌ی جشنواره بود، با داوود جمشیدی سر و كار داشت.
در مورد او می‌گوید: آقای جمشیدی یكی از چهره‌های ماندگار رادیو و فرهنگ ماست.
یادم هست كه آن زمان برای یكسری از دوستان جوانتر در رادیو كلاس مثنوی خوانی گذاشته بود.
چه كار ارزنده‌ای هم بود!
ایشان مطالبی هم برای مجله‌ی صدای ماندگار جشنواره می‌نوشت كه بسیار شسته و رُفته بود و نیازی به ویرایش نداشت.

پرده بیست و دوم:
متین محمدی، سازنده خوشفكر برنامه‌های كودك در رادیو، آن سال‌ها با استاد جمشیدی در یك اتاق كار می‌كردند.
وقتی از او خاطره‌ای درباره استاد می‌خواهم، می‌گوید: الان چیزی یادم نمی‌آید، ولی همیشه بابتِ كار كردن در اتاقی كه ایشان هم در آنجا حضور داشت، یك حس غرور داشتم و هنوز هم دارم. ایشون دقیقاً برای من مثل معلم‌هایی بود كه «اتوریته» دارن.
جدّیتشونو دوست داشتم و همكار بودن با ایشونو یك افتخار می‌دونم. همین!

پرده بیست و سوم:
در رادیو، تهیه‌كننده‌ها معمولاً به برنامه‌های خودشان حساسیت ویژه‌ای دارند.
حتی بعضی‌ها برنامه را مانند بچه‌ی خودشان می‌دانند.
خصوصاً برنامه‌ای را كه چندین سال روی آنتن بوده، خیلی دوست دارند، طوری كه اگر آن برنامه را تعطیل كنند، بیمار و افسرده می‌شوند.
حتی ممكن است سكته هم بكنند.
مانندش را خیلی‌ها شاهد بودند.
چنین كسانی ناخودآگاه با كسانی كه جایگزینشان می‌شود دشمنی می‌كنند.
داوود جمشیدی سال‌ها برنامه‌ی شبانه‌ای در رادیو تهران داشت كه سرانجام به خاطر بازنشستگی‌اش، آن را از او گرفتند و زمانش را به تهیه كننده‌ی جوانی دادند.
نام آن تهیه كننده معصومه اسماعیل نژاد بود.
طبیعتاً همه فكر می‌كردند كه جمشیدی سكته خواهد كرد.
اما اینطور نشد.
راحت كنار رفت و حتی به تهیه كننده‌ی جدید تبریك گفت و برایش مطلب هم نوشت.
اسماعیل نژاد كه استعداد زیادی در برنامه‌سازی داشت و سال‌ها بعد دكتر هم شد، می‌گوید: استاد حتی برای اولین برنامه‌ی ما متنی نوشت و در آن، با شنونده‌های ثابت خودش خداحافظی و آنها را تشویق به شنیدن برنامه جدید كرد.
یعنی، هم پایانی برای برنامه خودش بود، هم آغازی برای برنامه ما.
همین باعث شد كه من هیچ‌وقت بزرگ منشیِ ایشون رو فراموش نكنم و ارادتم بِهِشون باقی بمونه!

پرده بیست و چهارم:
مریم نشیبا گوینده‌ی محبوب رادیو، تا صحبت از داوود جمشیدی می‌شود، ابتدا با افسوسی نوستالژیك می‌گوید: ای جانم!! ای جانم!!
سپس مكثی می‌كند و چند ثانیه بعد می‌گوید: من از مطالب این مرد نازنین خیلی چیزها یاد گرفتم. البته نه این كه برای برنامه ما بنویسد، نه!
من وقتی می‌رفتم آبدارخانه چایی بخورم، می‌دیدم كلّی كاغذ باطله آنجا گذاشته اند كه ببرند نابود كنند!
شاید هم می‌خواستند با آنها كار دیگری بكنند، نمی‌دانم.
به هر حال، من فضولی می‌كردم و بعضی از آنها را بر می‌داشتم كه بخوانم.
می‌دیدم مطالبی هستند كه نویسنده‌ها برای برنامه‌های رادیو نوشته‌اند و خوانده شده است.
من چون دستخط آقای جمشیدی را می‌شناختم، ورق‌های مربوط به ایشان را با اجازه برمی‌داشتم كه ببرم بخوانم و لذت ببرم، چون می‌دانستم خواندنی و آموزشی هستند.
برایم مثل یك واحد درس دانشگاهی بودند.
نكته‌هایی را كه از نوشته‌های این مرد نازنین یاد می‌گرفتم، جاهای دیگر نقل می‌كردم و وقتی از من می‌پرسیدند اینها را از كجا یاد گرفته‌ای؟ می‌گفتم: از یك دوست عزیز.

پرده بیست و پنجم:
در برخورد با او صفا می‌كردی
و خودت را به دوستی با او مبتلا می‌كردی.
ذاتاً درونگرا، اما بلند نظر بود
و خیلی گشاده رو و خوش محضر بود.
خودش را در دلِ همكاران جا می‌كرد
و نكته‌های ادبی‌اش غوغا می‌كرد.
كسی در او رخوت و كسالت ندید،
ولی رنجش از آدم‌های بی اصالت دید.
روحیه‌اش بر دیگران تاثیر داشت
و در كارها، تدبیر داشت.
هیچ گاه خودش را حقیر نكرد
و در زرق و برق‌ها اسیر نكرد.
خدا نگهدارش باشد كه صادق بود
و از زد و بندها در كار فارغ بود.
آمین یا رب العالمین
محمدباقر رضایی
نویسنده برنامه‌های ادبیِ رادیو

دسترسی سریع