در جهانی زندگی می كنیم كه هیچكدام از ساختارهایش شبیه گذشته نیست. نه گذشته های خیلی دور كه نیاكان ما اول به شكار مشغول بودند و بعد یكجانشین شدند و بعد خانه ساختند و سكه ضرب كردند و بعد برای هر چیزی قیمتی گذاشتند... نه...
دوران كودكی ام
در كوچه ما فقط یكی دو نفر تلفن ثابت داشتند و هر كس از هر شهری با همسایه ها كاری داشت، تماس می گرفت و آنها بدو بدو می رفتند به خانه همسایه و خبرش می كردند كه: فلانی تلفن. آنها هم بدو بدو می آمدند از ترس قطع شدن تلفن كارتی.
همه این كارها برای تعامل بود، برای ارتباط و برای "با هم بودن".
خلاصه رویدادهای شگفت انگیزی بود در همان كوچه های قدیمی و دوست داشتنی بین آدمها اتفاقاتی شبیه به كتاب های داستان و به قول ما تئاتری ها، گاهی اوقات دراماتیك. درام هایی با اوج و فرود های دقیق و تعلیق های نفس گیر حسی و عاطفی. گاهی تلخ و گاه شیرین. خلاصه اینكه آدمها با هم گفتگو می كردند، دیالوگ شكل می گرفت، موقعیت جدید بوجود می آمد و دنیای ذهنی كاراكتر ها روز به روز بزرگ و بزرگتر می شد.
یادم رفت بگویم، من بیزارم از حرفهای كلیشه ای كه مدام چوب "گذشته" ی به اصطلاح فاخر را بر سر "حالِ" مثلا بی هویت می زند. من همیشه به دنبال زندگی در اكنونم برای ساختن آینده ای روشن.
اما مدام از خودم می پرسم در این جهانی كه به قول "انیشتین" تكنولوژی اش از تعاملات انسانی فراتر رفته؛ در جهانی كه همه چیزمان مجازی است؛ مشخصات فردی، ارتباطات، عكسها، خنده ها، قلبها آن هم در چند رنگ مختلف، سلام و درود ها، عشق ها، عشق ها... عشق ها... آی عشق آی عشق چهره آبیت پیدا نیست... در جهانی چنین. آیا هنوز هم "هنر" راهی است برای رهایی انسان معاصر از بند روزمرگی و تكرار بیهوده روزهای گذشته؟
یادم نمی رود اولین باری كه به رادیو آمدم یكی از شب های سر زمستانی بود، دی ماه 1383.
من میثم عبدی فارغ التحصیل دانشكده سینما تئاتر در رشته تئاتر با گرایش بازیگری كه یكی از رویاهایم رسیدن به عرصه های بزرگ بازیگری بود؛ حالا توسط دوستی دعوت شده بودم به رادیو برای پاسخ به تلفن های مردمی.
با صادق داوری فر در همان دانشكده دوست داشتنی همكلاسی بودیم حالا سردبیر همان برنامه شده بود و می دانست از من چه می خواهد و من غافل از قرار گرفتن در جایگاه بزرگ و اصلی تعامل با مخاطب در واحد ارتباطات رادیو اما بی هیچ تصوری از اتفاقات پیش رو.
تلفن زنگ خورد؛ برداشتم؛ سلام... طبق معمول تشكر بود از موسیقی های خیلی خوب و برنامه سرگرم كننده و مجری خوب و توصیه به بیشتر شدن وقت برنامه؛ هاج و واج تشكر كردم و گوشی را گذاشتم.
خدای من این همان چیزی بود كه می خواستم جواب سوالم... آیا هنر می تواند انسان را از بند روزمرگی رها كند؟ ... بله
تلفن های تكراری با جملات تكراری و خواسته های تكراری برایم مصداق روزمرگی بود و رادیو به مثابه هنر... بله، رادیو برایم فقط یك رسانه جمعی نبود... رادیو هنر بود به معنی واقعی كلمه.
تصمیم گرفتم از همان واحد ارتباطات این چرخه تكراری را تغییر دهم؛ به تلفن های مردمی جواب های روتین و معمولی نمی دادم آدمها اول فكر می كردند اشتباه گرفتند و قطع می كردند اما كم كم آنها هم با من همراه شدند تا جائی كه از من جلو می زدند.(رادیو همیشه مخاطب های با هوش و پیشرویی داشته؛ مهم برخورد ما با درك و فهم مخاطب است)
هر چند در مقابل بزرگانی كه هم عصر من و پیش از من، مسیر رادیو را تغییر داده بودند من كاری نكرده بودم اما از اینكه در مسیر پاسخ به سوال های همیشگی ام قرار گرفته بودم احساس رضایت داشتم.
ماهها بعد تهیه كنندگان بزرگ رادیو تهران با شنیدن گفتگو هایم در واحد ارتباطات، لطف می كردند و پیشنهاد كار در برنامه های جدیدشان را می دادند و من مثل كودكی كه انگار اسباب بازی تازه ای برایش خریده باشند هر برنامه تازه ای را با شوق بغل می كردم و تمام بازی هایی كه بلد بودم را با اسباب بازی جدید انجام می دادم.
اما هنوز هم در آستانه چهل سالگی كودكم؛ كودكی كه دنبال بازیهای جدید با اسباب بازی هایی ست كه حتی شاید دیگر كسی به آنها توجهی نمی كند بازیهایی كه برای دیگران جذاب و شنیدنی باشد. برنامه ای كه اوج و فرودهایش دراماتیك باشد و با مخاطبانش به زبان خودشان گفتگو كند.
رادیویی كه دیالوگ بلد باشد نه مونولوگ.