محمدباقر رضایی، از نویسندگان و سردبیران رادیو، برای تبریك عید كریسمس به آلبرت كوچویی، پیكشوت مسیحی - آشوری رادیو، متنی را به بیان طنز آهنگین نوشته و به شرح احوالات این گوینده قدیمی پرداخته است.
آلبرت كوچویی از جمله اهالی قدیمی رادیوست كه «صبح تهران»، «گذری در تهران» و «تهران در شب» از برنامههای شناخته شده او در شبكه رادیویی تهران است.
همراهی كوچویی با دوستداران رادیو به بیش از نیم قرن میرسد؛ با این حال هنوز روزنامهنگاری و نویسندگی برایش طعم دیگری دارد. اینگونه است كه كوچویی این دو علاقه را بهم پیوند داده تا با صدای گرم و آرمشبخش خود، برنامههای شبانه كتاب در رادیو را رقم بزند.
نوشته محمد باقر رضایی ـ نویسنده ـ با عنوان «طنز كریسمسی برای آلبرت كوچویی» به شرح زیر است:
«آن به دنیا آمده در همدان
آن بزرگ شده در آبادان
آن مرد با ادب
آن دشمن آدم های بی ادب
آن خجالتیِ دانا
آن گوینده توانا
آن نویسنده فعال
آن مرد همیشه به یك احوال
آن كه از دیدنش سیر نمی شوی
آن كه دوست داری ازش بپرسی چرا پیر نمی شوی
آن مرد همیشه جاذب
آن دور از مسایل كاذب
آن خوش پوش بیگانه با حرص و جوش
آن فراری از حرف های درِ گوش
عالیجناب با هوش،
آلبرت كوچویی،
از خاصّان صدا بود،
و مبدعِ دست ندادن در روزگارِ
پیشا كرونا.
كتابخوان بود.
بیگانه با دروغ و چاخان بود.
دلش در هوای جانان بود.
نگاهش همیشه به اخبار جهان بود.
از گفتنِ خبرهای بد هراسان بود.
از وارونگیِ هوا نگران بود.
زندگی خودش ولی بسامان بود
چون قلبش مهربان بود.
و قیافه اش هم مامان بود.
نقل است كه در ایام صباوت،
جوجه ای را بزرگ كرده بود و با وی خوش بود.
اما یك روز مادرش، آن فلك زده را پخت و بر سفره نهاد.
او نخورد و لب به غذا نزد،
و فراوان بگریست.
و این خاطره تا سالها بعد،
همراهِ وی بود و از آن نمی رهید.
تا آن كه دلش برای كتاب بتپید.
چشمش برای خبر بدوید.
و سینه برای شعر و داستان بدرید.
نقل است كه در استودیوهای رادیو،
گوینده ای اهل حال بود.
البته اگر مدیرش مال بود.
راه یافتنش به رادیو هم،
نوعی وصال بود.
و موجب درآوردنِ بال بود.
"نوجوان بود و عاشق ترانه های درخواستی.
مكتوبات مكرر به رادیو نفتِ آبادان می گسیلید.
و آنقدر در این كار، سیریش بود،
كه سرانجام، نامش را خواندند.
ترانه ای را هم كه می خواست،
پخش كردند.
دیگر روز كه در مسابقه ای رادیویی شركت كرده بود،
اول شد.
سپس شعری را دكلمه فرمود،
و همان "پریای شاملو" پایِ وی را به رادیو باز نمود.
دیگر بار، شعر پروین را خواند،
پس بالاتر برفت.
دیگر بار شعرِ كوچه مشیری را بخواند.
و بالاتر از بالاتر برفت.
و شعرها را چنان پشتِ رادیو،
با احساس می خواند كه در حال،
برنامه ای به وی تفویض كردند.
و این از عجایب آن روزگار بود!
چون تازه واردان را در بدایتِ كار،
جوابِ نامه هم نمی دادند،
چه رسد به برنامه!
و وی را دادند، چون شعرها را رادیویی دكلمه می فرمود.
و از این رو، بالاتر از بالاتر
و كمی هم بالاتر برفت.
و مكانتِ وی در رادیو، چنان رفیع شد كه توانست «آدم» واردِ رادیو كند.
از جمله ی آنها،
یك جوانِ فرهنگی بود «جولایی» نام، كه خود بعدها از مفاخرِ رادیو شد و در شهرت، نزدیكِ عالیجنابِ مستطاب، می رسید.
نقل است كه عالیجناب، مدتی هم خبرنگار بود.
برای آیندگان می نوشت و بنا داشت با مشاهیر ادب گفت و گو كند.
یاران را عجب آمد!
وی را به باد تمسخر گرفتند كه:
ای خوش خیال!
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت،
سرها در گریبان است!
و این شعرِ اخوان (روحی له الفداء) را عالیجناب، بارها و بارها دكلمه فرموده بود، ولی فراموش كرده بود.
و لذا، قاطعانه به یاران گفت: من هر طور شده، از آنها مصاحبه می گیرم.
و متعاقب این گردن فرازی،
آسیمه سر، در پی شماره تیلیفون اولین كس «مولانا آل احمد»
(آن عصیانگر مشهور در وادیِ كتابت) گشت.
آن را یافت.
راوی گوید: تا جلال، گوشی را برداشت پرسید: شما؟
گفت: من آلبرت كوچویی.
فرمود: خب؟!
گفت: می خوام با شما مصاحبه.
هنوز كلامش به آخِر نرسیده بود كه مولانا فرمود:
من با بی بی سیِ ملعون مصاحبه نمی كنم.
و او لب گشود كه: من كی گفتم بی بی سی، استاد؟!
و افزود: من توی همین تهرانم و خبرنگارم و شما را عاشقم و
همّه ی كتاب هایتان را
خوانده ام.
آن جلال، كه صدرنشینِ عرصه ی مطبوعات و كتاب بود، فرمود:
عجب!! پس چرا اسمت خارجی بود، جوان؟
گفت: من آشوری ام استاد.
فرمود: آهان! خب چرا زودتر نگفتی حضرت؟
و این شد كه آن بزرگمرد،
كه رفتار و گفتارش تلگرافی بود،
و جلالِ زندگیِ سیمین بود،
و سیمین بعدها در سوگ او
به سووشون نشست،
نرم گردید و آرام شد.
اما وی را فرمود: ببینم جوان! تو اصلا مرا می شناسی؟
گفت: آری استاد. حتی بهتر از خودتان.
مولانا فرمود: یاللعجب!!، اما به نظر می آید كه هنوز این یاغی و عاصی را نشناختی و نمی دانی كه من اهل مصاحبه نیستم،
علی الخصوص با این «روزی نامه» های تهران.
گفت: ولی استاد، من در روزی نامه كار نمی كنم. از شما هم مصاحبه خواهم گرفت، چون به همكارانم قول داده ام.
می خواهم خودم را نشان بدهم و پیشرفت كنم. اگر قبول نكنید، می آیم پشتِ درِ خانه تان می نشینم و از جایم تكان نمی خورم!
مولانا جلال را چنان از این جسارت و اعتماد به نفس وی خوش آمد كه فرمود: باشد. پس دست نگه دار. من درحالِ عزیمت به كوهپایه ام. وقتی برگشتم، بیا، در خدمتم.
اما نشان به آن نشان كه مولانا هیچ گاه از سفرِ كوهپایه برنگشت و رهسپارِ وادیِ خاموشان گردید (یا گردیده شد!) الله اعلم!!
و این شد كه خبرنگار جوان، در روزنامه ها چندان نپایید و شتابان از آنها گریخت.
در بیرون، خود، چندین جریده ی ورزشی بپخت و فانوسی هم به دست گرفت و راه افتاد.
دی شیخ با چراغ همی گشت گِردِ شهر / كز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست!
تا این كه خواجه احمدِ شیشه گران، وی را پریشان حال و سرگشته بدید و به رادیو فرا بخواند.
و وی دوباره بر سرِ كارِ عشق شد و ورزش گزارش می فرمود.
روایت است كه در آن حالات نیز همچنان عشقِ هنر و ادب داشت.
علی الخصوص به دنبال فیلم های هنری بود، كه قاچاق و گران بود.
و او كه پایش هیچ گاه به نظمیه باز نشده بود، می ترسید.
عاقبت، یكی «جوان» را یافت
«رامبد» نام، كه همچون وی عشقِ فیلم بود و قاچاق را دور می زد.
از آن رو كه شجاع و نترس بود.
قرار شد هر دو با هم (البته رامبد جلو و او عقب سر) بروند سراغ قاچاقچی، فیلم اجاره كنند و بهایش را نصف نصف بدهند.
بدین ترتیب، سرِ قاچاقچیان را كلاه می گذاشتند و به نظمیه چی ها می خندیدند، زیرا توانسته بودند با این تبانی، هملت و توت فرنگی های وحشی را ارزان تر ببینند.
چندی بدین منوال گذشت و حال می كردند.
از دیگر وقایع زندگیِ وی، یكی هم ماجرای ژیان بود.
نقل است در آن دوران كه رادیو در اوج بود و آحادِ مردم به گویندگان ارادت داشتند و آنها را ندیده می شناختند، روزی عالیجناب، پشت فرمانِ ژیان و پشتِ چراغ قرمز یك چهار راه، توقف كرده بود.
یك نفر وی را بدید و شناخت.
با طعنه گفت: این اَداها چیه كوچویی!؟ دست بردار! شما رادیویی ها كه وضعتون خوبه!
با همون «بنز»ت میومدی بیرون!
و او سر تكان داد و فرمود:
ای بی خبر ز لذتِ شُربِ مدامِ ما/ تو كجا خبر داری از داخلِ ما!
و در حال، تا چراغ سبز شد،
و تا جوابِ آن هوچی را نشنود،
بگازید و سوی ارگ برفت.
و این از درایتِ وی بود.
عشق و زیبایی، نگهدارِ وی باد، كه همین حالا در بهشت است.
از آن رو كه حتی یك مورچه هم زیرِ لاستیك ماشینش نرفته است، مگر آن كه آن مورچه خودش خواسته باشد خودكشی كند.
آمین یا رب العالمین.
رفیقِ وی، محمدباقر رضایی
در رادیو تهران و فرهنگ.
تَمّت!»