ماجراهای شگفت‌انگیز آقای آهی

محمدباقر رضایی، فعال رسانه و نویسنده برنامه‌های ادبی رادیو این بار شرح حال آهنگینی درباره زنده‌یاد حسین آهی، شاعر و پژوهشگر فقید كشورمان نوشته است.

1400/09/14
|
12:51
|

به توصیف نویسنده زنده‌یاد حسین آهی، شاعر و پژوهشگر شناخته شده ایرانی زندگیِ عجیبی داشت ولی این عجیب بودن مایه‌ غبطه‌ی همه ما بود؛ چراكه او را در نهایت، رها و آزاده می‌دیدیم و طنز واقعی را در سیر و سلوك او می‌فهمیدیم.
رضایی معتقد است: زنده‌یاد آهی در فضایی كه برای خودش ساخته بود و در آن زندگی می‌كرد، صادق و عاشق بود و هیچكدام از ما معنیِ عیش او را در آن فضا درك نمی‌كردیم.
متن طنزواره محمدباقر رضایی درباره ماجراهای شگفت‌انگیز زندگیِ حسین آهی كه در اختیار ایسنا قرار گرفته به شرح زیر است:
شگفتی‌های زندگیِ یك شاعر (در 30 پرده)
پرده اول:
آن حل شده در شراب حكمت.
آن سرگردان در سراب حیرت.
آن نادره شاعرِ دوران.
آن از نامرادی‌ها ویران.
آن كه بازمانده از نسلِ رندان بود
و دنیا به نظرش زندان بود.
رسمِ قلندری را گواه بود
و محروم از ثروت و رفاه بود.
مردی نجیب و عجیب بود
و زخم خورده‌ی آدمهای نانجیب بود.
یك روز از میدان انقلاب می‌گذشت.
چند مأمورِ معذور، زنی دستفروش را كتك می‌زدند.
با آن شلوار ساده و تیشرتِ نازك و كتاب‌هایی كه توی دستش بود جلو رفت و اعتراض كرد. فكر كردند "كتاب پخش‌كُن" است. هُلش دادند و چنان ضربه‌ای به صورتش زدند كه تا ماه‌ها صورتش متورّم بود و از درون آسیب دید. مظلومانه به خانه رفت و ده روزی به رادیو نیامد. بعد كه آمد، متنی را درباره‌ی ظلم‌های محمود غزنوی آماده كرده بود. می خواست آن را در برنامه‌اش برای مردم بخوانَد. وحید رستگاری تهیه‌كننده‌اش بود. او معدنِ خاطره از آهی است. هیچكس به اندازه او با آن قلندر نبوده. وقتی آهی را با آن قیافه‌ی درب و داغان دید تعجب كرد اما چیزی نگفت تا خودش تعریف كند.
استاد برنامه را شروع كرد و آن متنی را كه آماده كرده بود خواند. شرح داد كه محمود، چه بر سرِ شاعران آورده است. وحید می‌گوید: "من دیدم استاد در طیِ روایت نمی‌گوید محمود غزنوی. فقط می‌گوید محمود و دایم هم او را با صفاتی می‌نامد. برنامه زنده بود و شنونده‌ها زنگ می‌زدند كه منظورش كیست؟ من به بچه‌های ارتباطات گفتم بگویید منظورشان محمود غزنوی است نه محمود دیگر. در این حال، استاد همچنان در حالِ روایت آزارهای آن سلطان بود و نامش را فقط محمود می‌گفت. ول كن هم نبود. یك دستش به صورت بود و در دستِ دیگرش، ورقه‌ی آن مطلب كه از شدت هیجان می‌لرزید.
پرده دوم:
مصائبِ دوستان را مرهم بود
و از نسل ابراهیم ادهم بود.
علیه عادت‌ها می‌شورید
و راه عارفان می‌پویید.
نامش حسینِ آهی بود
و از سرنوشتی كه داشت راضی بود.
عاشق كتاب و كتابخوانی بود
و این عشقش نوعی بیماری بود.
پدرِ چشمانش را درآورد
و حوصله‌ی دیگران را هم سر آورد.
در خریدن كتاب‌ها زیاده‌خواه بود
اما كوهِ طلا و جواهر برایش كاه بود.
وقتی شعر می‌خواند، از دنیا گم می‌شد
و زمین و زمان را ترنّم می‌شد.
همه‌ی هوش و حواسش تبسّم می‌شد
و دچار نوعی توهّم می‌شد.
پیش می‌آمد كه او را تهِ سالن نشسته می‌دیدند
و مانند عارفی خمیده و شكسته می‌دیدند.
دوست نداشت خودش را نشان بدهد
و به مسوولان مراسم، فرصتِ جولان بدهد.
اگر می‌خواستند او را به ردیفِ جلو ببرند،
ردّشان می‌كرد و قول می‌داد خودش بیاید.
اما تا چشم آنها را دور می‌دید،
آرام و بی‌صدا سالن را ترك می‌كرد.
از نگاه خیره‌ی مردم به خودش هراس داشت
و در دلش از آن مردم ساده التماس داشت.
دوست داشت به آنها بگوید كه برای امثال او اشتیاق نشان ندهند.
اغلبِ آنها را می‌شناخت و می‌دانست كه برای لقمه‌ای نانِ برشته چه تنورهایی را گرم می‌كنند.
خودش را از زمین و زمان آنها دور می‌كرد
و چشمش را در مقابلِ زرق و برقشان كور می‌كرد.
اگر در زمان شعرخوانی تشویقش می‌كردند بی‌قرار می‌شد
و فكرش متمایل به فرار می‌شد.
همیشه در حالِ رفتن بود
و معتقد به "خود را نهفتن" بود.
ولی در رادیو، شورِ خواندن داشت
و حالتِ غنچه و شكفتن داشت.
دور از آنتن، سخنانِ بی پرده هم می‌گفت
و وجودش را از ناراحتی‌ها می‌رُفت.
پرده سوم:
معمولاً سواره به هرجا نمی‌رفت و اغلبِ راه‌ها را پیاده می‌رفت.
هر وقت به جام جم می‌رفت، از چهار راهِ ولی عصر تا آنجا را سلّانه سلّانه می‌رفت.
كارش پرسه زدن بود و عاشقِ نشستن روی چمن بود.
گاهی اگر جوراب‌هایش عرق می‌كرد و پایش خسته می‌شد،
كنار حوضِ میدان ونك می‌نشست و آنها را می‌شست.
بعد به درخت وسط میدان آویزانشان می‌كرد و تا خشك شوند، همانجا كتاب می‌خواند.
مردم نگاهش می‌كردند، ولی او هیچ كس را نمی‌دید، چون غرقِ جادوی كلمات بود.
حتی یك بار كفش‌هایش را هم آنجا شسته بود و حواسش نبود كه دیر خشك می‌شود. همانطور با كفش‌های خیس به رادیو آمده بود.
حواس پرتی‌هایش جالب بود
و اغلب به رفتارش غالب بود.
وحید رستگاری تهیه‌كننده‌ نام آشنای رادیو كه به سبب مهارتش در تهیه‌ برنامه‌های هنری و ادبی در كنار آهی قرار داده شده بود نقل می‌كند كه:
حدود سال 88 یا 89، یك روز دیدیم استاد آهی با زیر شلواری آمده رادیو، ما دفعه اول واكنشی نشان ندادیم و فكر كردیم مساله شخصی است و به ما مربوط نیست ولی چون دفعه بعد هم این وضع تكرار شد، پرسیدیم استاد، چرا با زیرشلواری؟ این خوب نیست، ناجوره، مشكلی پیش اومده؟ استاد با همان حالت مظلومانه‌اش گفت: وحید جان، اصلاً نمی‌دونم شلوارم كجاست! گُمش كردم. یادم نیست كجا درِش اُوردم. همون یه شلوار و داشتم. ما فكر كردیم شوخی می‌كند.
اما وقتی دو سه هفته این وضع تكرار شد، دیدیم قضیه جدّی است و استاد واقعاً نمی‌داند شلوارش را كجا جا گذاشته است. وقت هم نداشت برود شلوار بخرد، چون اصلاً به شلوار فكر نمی‌كرد و برایش مهم نبود. كتاب خریدن برایش مهمتر از این چیزها بود. بالاخره ما رفتیم برایش دوتا شلوار خریدیم و خواهش كردیم آنها را بپوشد. تا آخر عمر هم همان دوتا شلوار را می‌پوشید.
پرده چهارم:
در راه رفتن شتاب داشت
و دستش همیشه كتاب داشت.
هنگام صحبت با دیگران بی تاب بود،
ولی دور از خطاب و عتاب بود.
آرام و نرم صحبت می‌كرد
و حتی به غریبه‌ها محبت می‌كرد.
از روبوسی با دیگران پرهیز داشت،
ولی صمیمیتی سرریز داشت.
عباس مهیمنی كه توی بازارچه‌ بالای موزه هنرهای معاصر غرفه‌ كتاب فروشی دارد، تعریف می‌كند كه هر وقت استاد آهی می‌آمد كتاب فروشی‌اش و با آن چشم‌های ضعیفش توی قفسه‌ها دنبال كتاب‌های زیر خاكی می‌گشت، آنها فقط به حركات او خیره می‌شدند. یك بار، یكی از مشتری‌ها به او اظهار ارادت كرد و چنان از خود بیخود شد كه استاد را بغل كرد و می‌خواست ببوسد.
عباس می‌گوید: ما می‌دانستیم كه استاد از این كه كسی با او روبوسی كند بدش می‌آید و ناراحت می‌شود اما با كمال تعجب دیدیم كه واكنشی نشان نداد و آن جوان را تحویل گرفت و اجازه داد روبوسی‌اش را تمام كند.
مهیمنی اضافه می‌كند كه استاد آهی خیلی با حال بود، ولی یك بار قول داد كه در برنامه‌اش راجع به من و كتاب فروشی‌ام حرف بزند. من به اتفاقِ خانواده و فك و فامیل، آن شب نشستیم و تا آخر برنامه‌اش را گوش كردیم اما هیچ صحبتی درباره من نشد و آبرویم پیشِ همه رفت. با این حال از او دلخور نشدم و احتمال دادم كه فراموش كرده است چون خیلی سرِ خودش را با كتاب‌ها شلوغ می‌كرد.
پرده پنجم:
نقل است روزی روبروی دانشگاه تهران از مقابل كتاب فروشی‌ها می‌گذشت. یكی از دستفروش‌های كتاب كه پیرمردی شاعر مسلك بود، تا او را میان رهگذران دید فریاد زد: استاد آهی خیلی ماهی.
استاد كه گویا عجله هم داشت، نتوانست بی اعتنا بگذرد. رفت پای بساط پیرمرد و پشتِ سرِ هم به حالتِ شعر می‌گفت: نگو، نگو، نگو.
پیرمرد هم جواب می‌داد: "خاكِ پاتم استاد." گویا با هم مراوداتی داشتند.
استاد به ناچار چند كتاب از بساط پیرمرد انتخاب كرد و دست به جیب برد اما خالی بود. به پیرمرد گفت: اینارم بنویس. پیرمرد گفت: "رو چِشَم استاد" بعد، خداحافظی بود و عجله برای رفتن.
راوی این واقعه، مرحوم محمود هاشمیان كه او هم كتاب‌خوان و كتاب خرِ حرفه‌ای بود و دائم جلوی كتاب فروشی‌ها پرسه می‌زد، آهی را می‌شناخت، اما آهی او را نمی‌شناخت. تعریف می‌كرد كه آن روز كنجكاو شد به دنبال استاد برود تا ببیند برخوردِ مردم با او چگونه است. می گفت: آهی تا برود دو تا نانِ سنگك از آن طرفِ میدان انقلاب بخرد و برگردد با ده‌ها نفر احوالپرسی كرد. وسط راه ناگهان یك جوان كه به نظر می‌آمد شهرستانی است تا او را دید از خود بیخود شد. جلویش زانو زد و می‌خواست دستش را ببوسد اما استاد نگذاشت. جوان به ناچار شلوار او را بوسید و سرش را به پاهای او چسباند و گریه كرد. چند عابر كه به ویترین كتاب فروشی‌ها نگاه می‌كردند برگشتند به تماشا. جوان برخاست و اجازه خواست با استاد عكس بگیرد. آهی كه پا به پا می‌كرد و به نظر می‌آمد عجله دارد اما در "رودربایستی" گیر كرده است با مهربانی صاف ایستاد تا جوان سلفی‌اش را بگیرد.
مردم نگاه می‌كردند و از قیافه‌ی نجیب و عجیبی كه نمی‌دانستند كیست تعجب كرده بودند. بالاخره مرد جوان به زور می‌خواست نان‌ها را بگیرد و برای استاد تا مقصدش ببرد اما آهی نان‌ها را نداد. كیسه كتاب‌ها را داد و با هم راه افتادند. مرد جوان بیش از حد احساساتی شده بود و دائم به استاد نگاه می‌كرد. راوی كه همچنان پشت سرشان حركت می‌كرد و این ماجرا برایش خیلی جذاب بود، آنها را تا حوالی تالار وحدت، خیابان خارك، خیابان هانری كُربَن تعقیب كرد اما دیگر نفهمید چه شد، چون استاد دری را گشود و جوان را به خانه‌اش دعوت كرد.
پرده ششم:
آهی به نان سنگك خیلی علاقه داشت، وقتی می‌خرید، اول با بو كردنِ آن به حسِ بویایی‌اش حال می‌داد و بعد به شكمش.
یك روز مرتضی صداقتگو، تهیه‌كننده آن زمانِ رادیو، از خیابانی اطراف تئاتر شهر می‌آمد بالا.
توی پیاده‌رو آهی را دید كه نان سنگك خریده و در حالی كه لقمه لقمه از آن می‌كَنَد و می‌خورَد، به طرف خانه‌اش می‌رود. سلام و علیك كردند و آهی برای او تعریف كرد كه تازه از آلمان آمده و چون دلش برای نان سنگك خیلی تنگ شده بود، اول از همه آمده تا دلی از عزا در بیاوَرَد. بعد همانطور كه قدم می‌زدند و با هم نان سنگك می‌خوردند و درباره رادیو و همكاران صحبت كردند.
همانجا صداقتگو از او قول گرفت كه در برنامه‌ای مناسبتی به او افتخار بدهد و بیاید شعر بخوانَد. آهی قبول كرد. یك بار هم جشنواره موسیقی بود. صداقتگو با وحید رستگاری رفته بودند مراسم را پوششِ رادیویی بدهند. اواسط كار صداقتگو خسته شد. آمد بیرونِ سالن هوایی بخورَد، دید آهی در حالی كه صورتش را پوشانده، پشت نرده‌ها ایستاده و منتظر كسی است.
جلو رفت و احوالش را پرسید. آهی از او خواست وحید را صدا كند و گفت كه كار مهمی با او دارد. وقتی تعجبِ صداقت را دید، برای این كه او را نرنجانده باشد گفت: تو كه غریبه نیستی صداقت جان. یواشكی بِهِت می‌گم، قرار بود برام از شیراز عنبر نسارا بیاره. زنگ زد گفت آوُردم بیا اینجا بگیر، ببین كارم به كجا رسیده كه الان باید به عنبر نسارا پناه ببرم. شاید از اون بتونم نتیجه بگیرم.
صداقتگو با شرمندگی به صورتِ پنهان شده‌ی او نگاه كرد و دیگر حرفی نزد. نمی توانست استاد را به داخل ببرد، چون دعوت نبود. تند رفت كه وحید را صدا كند. آهی وقتی اوضاعِ بیماری اش وخیم شد، یك غدّه ای به اندازه پرتقال روی صورتش درآمد. از داروها هیچ كاری بر نیامده بود.
از وحید رستگاری كه در شیراز آشنا داشت خواهش كرده بود برایش از آنجا عنبر نسارای اصل پیدا كند. وحید هم ترتیبِ این كار را داده بود و مردی از آشناهایش آن روز با هواپیما آن را آورده بود. البته چه دردسرهایی برای آوردن ِ آن به تهران متحمل شده بود بمانَد.
آهی آن روز كیسه‌ی عنبر نسارای شیرازی را گرفت و با عجله به خانه اش كه همان نزدیكی بود رفت اما نتوانست از آن نتیجه ای بگیرد چون بیماری اش بدجوری پیشرفت كرده بود.
پرده هفتم:
مثل مهدی سهیلی، احمد سروش و اخوان ثالث كه آنها هم در رادیو ماجراها داشتند، زندگیِ آهی هم پُر از داستان بود و اعمالش زمزمه‌ی لبِ دوستان بود.
یك روز با سیدرضا محمدی، شاعر مشهور افغانستان به جایی می‌رفتند. چون راه خیلی دور بود مجبور شدند تاكسی سوار شوند. راننده كه دید اینها دارند برای همدیگر شعر می‌خوانند، پرید وسط حرفشان و منم منم زد كه بله، من هم شعر شناسم و خیلی از شاعرها را می‌شناسم. آهی هم برای آن كه مزاحمت او را كم كند پرسید: كدام شاعر را می‌شناسی برادر؟ راننده كمی فكر كرد و گفت: من آقای عطار را از همه بیشتر دوست دارم. آهی كه طنزش گل كرده بود گفت: بله، آقای عطار شاعر بزرگی است. اتفاقاً این آقا كه همراه منه، پسر ایشونه. راننده ذوق زده گفت: اِ...دمت گرم آقای نیشابور. خیلی مخلصیم. اگه میشه آدرس پدرتونو بدین من باهاش خیلی كار دارم.
سیدرضا محمدی نمی‌دانست چه بگوید. آهی به دادش رسید و به راننده گفت: اینا عارفند، خانوادگی توی غار زندگی می‌كنن، آدرس ندارن. راننده ول كن نبود، تا به مقصد برسند نگذاشت این دو شاعر راحت حرف بزنند.
پرده هشتم:
سعید یوسف نیا، شاعر معاصر وقتی هفده هجده سالش بود، یك روز به واسطه یكی از دوستانِ شاعر به نام زعفرانی، به خانه استاد رفتند. خانه آهی آن وقتها دروازه دولاب بود. به روایت یوسف نیا یك خانه‌ و یك زندگی بسیار بسیار ساده بود. وقتی او و دوستش وارد آن خانه می‌شوند، بخصوص او از دیدن هزاران كتابی كه در سرتاسر خانه روی هم چیده شده بود یكه می‌خورَد.
جا برای راه رفتن نبود. او می‌ترسید تنه اش بخورَد به ستون كتاب‌ها و سرنگون شوند، برای همین، بسیار آرام و شمرده شمرده راه می‌رفت. بالاخره با شگفتی و حیرت، می‌نشیند كنار آن دو دوست و از سخنانشان بهره می‌بَرَد. آهی آنقدر فروتنی و تواضع به خرج می‌دهد كه یوسف نیا همان جا عاشقِ سیر و سلوكش می‌شود. از سادگی و خاكی بودنِ او درسها می‌گیرد و گمشده اش را پیدا می‌كند. ارتباط او با آهی از همان گنجینه آغاز می‌شود و ادامه می‌یابد.
چند سال بعد كه مدیر ادب و هنر رادیو فرهنگ می‌شود، تصمیم می‌گیرد هر طور شده استاد را به رادیو فرهنگ بیاوَرَد و شنونده‌ها را از دانش او، بخصوص حافظ شناسی‌اش بهره مند كند.
یك روز می‌رود دفتر كامران كاظم زاده، مدیر آن زمانِ رادیو فرهنگ و درباره ساخت برنامه‌های جدید صحبت می‌كند و پیشنهاد می‌دهد كه بروند خانه استاد آهی و از او بخواهند نتیجه‌ تحقیقاتش در مورد حافظ را در رادیو با مردم در میان بگذارد. كامران كاظم زاده قبول می‌كند و یوسف نیا راهیِ آن گنجینه می‌شود. طرحِ برنامه ای با عنوانِ " تماشاگه راز" را مطرح می‌كند اما استاد ناز می‌ورزد و نمی‌پذیرد. نازِ او خریده می‌شود و یوسف نیا كه در پیگیری‌های برنامه سازی، زبانزد همه‌ی اهالی رادیوست چندین روز پاشنه‌ی درِ خانه‌ی او را از جا در می‌آوَرَد.
استاد همچنان دل نمی‌دهد ولی یوسف نیا سریش تر از این حرفهاست. اصلاً "نمی‌تونم "‌ها و " وقت ندارم "‌های آهی را نمی‌شنود. فقط می‌گوید: " استاد، تو بیا شروع كن، خودم پشتت وامیستم". بالاخره آهی تسلیم می‌شود ولی می‌گوید شرط دارد. چه شرطی؟ اینكه یوسف نیا پُشتش نایستد، در" كنارش" بنشیند و با هم درباره حافظ حرف بزنند. یوسف نیا قول می‌دهد.
روز بعد، آهی به رادیو فرهنگ می‌رود.
استودیو بیستِ معاونت صدا، آماده‌ ضبطِ یكی از طولانی ترین برنامه‌های حافظ شناسیِ رادیو می‌شود. آهی را با سلام و صلوات به داخل استودیو می‌برند و پشت میكروفون می‌نشانند. یوسف نیا در كنار استاد، قرار می‌گیرد و ضبط برنامه آغاز می‌شود. ابتدا شرحی از چند و چونِ برنامه است و تشكر از قبولِ استاد، سپس زبان استاد باز می‌شود و به این ترتیب، ضبط تماشاگه راز ادامه می‌یابد. بعد از تمام شدنِ قسمت اولِ برنامه، آهی تازه متوجه می‌شود كه رفیقش جیم شده است. می رود دفتر و اعتراض می‌كند اما به او گفته می‌شود كه " همین بود استاد. دیدی كه هیچ سختی نداشت!" استاد تسلیم می‌شود و بدش هم نیامده است.
از آن روز به بعد، هر هفته می‌آمد و چند قسمتِ برنامه را ضبط می‌كردند و به آنتن می‌فرستادند.
از برنامه استقبال فراوانی شد و تعداد آن، آنقدر زیاد بود كه به عنوان یكی از حافظ شناسی‌های بی‌نظیرِ صوتی، مورد تایید استادانِ دانشگاه قرار گرفت. هنوز كه هنوز است، پخش این برنامه تكرار می‌شود.
پرده نهم:
مدتی بعد، استاد خانه‌ خیابان هانری كُربَن را تهیه كرد تا جدا زندگی كند. اینكه چرا این تصمیم را گرفت و آن واحد كوچك را در آن بهترین نقطه‌ی حوالی تالار وحدت چگونه تهیه كرد به ما مربوط نیست ولی احتمالا نمی‌خواست خانواده اش از عادت های كتابیِ او عذاب بكشند ولی بیماری همسر گرامی اش، او را مجبور كرد كتاب‌هایش را بفروشد كه آن هم ماجرایی داشت ولی نتیجه ای نگرفتند و استاد همسرش را از دست داد.
حالا او بود و تنهایی و آن واحدی كه مدینه‌ی فاضله اش بود. جایی كه باید دوباره پُر از كتاب می‌شد تا او در میانشان آرام بگیرد. مدتی به همین منوال گذشت. اغلب جمعه‌ها وحید رستگاری، تهیه كننده‌ برنامه‌های رادیویی‌اش به آنجا می‌رفت و از تنهایی دَرش می‌آورد. صبحانه را با هم می‌خوردند. علاقه‌ی زیادی به نان سنگك داشت و عاشق بوی نان بود. به وحید می‌گفت: من با بوی نون زندگی می‌كنم. همیشه هم پول نان را با خواهش و تمنّا به وحید می‌داد. یك بار وقتی دست كرد توی جیبش كه پول نان را بدهد، پولی پیدا نكرد. همه‌ جای شلوار و آشپزخانه و كابینت‌ها را زیر و رو كرد اما پولی پیدا نكرد. كتاب‌های فراوانِ چیده شده‌ی روی زمین را هم به هم ریخت اما چیزی نیافت. وحید التماس می‌كرد كه: استاد، خواهش می‌كنم! ولی گوش او بدهكار این حرفها نبود. باید دو هزار تومن پولِ نان را می‌پرداخت.
بالاخره یك دسته روزنامه پیدا كرد و از لای آنها دو هزار تومن برداشت و داد. وقتی تعجبِ وحید را دید، برایش تعریف كرد كه یك دوستِ آبرومند اما نیازمند دارد كه گهگاه می‌آید اینجا. وقتی او می‌رود برایش چای بریزد، آن دوست یواشكی بلند می‌شود و از جیبِ شلوار او مقداری پول به اندازه نیازش بر می‌دارد. مرد خوبی است ولی این عادتِ بد را دارد و همه‌ی دوستانش می‌دانند، منتها كسی جرأتِ نهیِ او از این كار را ندارد، چون رفیقِ محترمی است.
رستگاری می‌گوید: استاد برای این كه مبادا آن دوست، نیازمندِ همه‌ی پولِ توی جیب او باشد و آنها را بردارد و او را بی پول كند، همیشه مقداری از پولش را لای آن روزنامه‌ها پنهان می‌كرد.
آن روز هم ناگهانی به یاد روزنامه‌ها افتاد. اینطور بذل و بخشش‌ها عادتش بود. هر وقت با هم جایی می‌رفتیم و چیزی می‌خریدیم، مگر آن كه فقیری جلویش ظاهر نمی‌شد، وگرنه كلّ آن چیز نصیبِ آن فقیر می‌شد.
پرده دهم:
درباره مسقط الراس، كودكی و نوجوانی و پیشینه اش معمولاً به كسی چیزی نمی‌گفت. یك بار محمد صالح علا در رادیو می‌خواست از زیر زبانش حرف بیرون بكشد اما موفق نشد. ماجرا به این صورت بود كه پروانه طهماسبی تهیه كننده‌ی برنامه آب و تاب رادیو تهران، بالاخره چنان كه بلد بود، موفق شد او را به استودیو بكشانَد. قرار بود صالح علا با این مهمانِ از همه جا فراری و دُم به تله نده، گفت و گوی ویژه ای داشته باشد.
صالح علا، ابتدای برنامه با تعبیرِ "زیباییِ رخسار" قیافه‌ آهی را به شنونده‌ها شناساند. سپس از او پرسید: استاد، از كجا آمدید و كجایی هستید؟ آهی فقط گفت: همین تهران و ادامه داد: خب، به حافظ بپردازیم. صالح علا كمی جا خورد. ناچار شد به حافظ بپردازد. آهی برای آن كه كمی از دلخوری او بكاهد، زد به صحرای كربلا و گفت: ما خودمان جناب استاد صالح علا، یك زمان در رادیو تهران نَفَس خرج می‌كردیم و یاد خوبان را عزیز می‌داشتیم و باز به سراغ حافظ رفت و ادامه داد: "ما واقعاً اگر حافظ را نمی‌داشتیم چه خاكی به سرمان می‌كردیم جناب صالح علا؟"
صالح علا فرصت را مغتنم شمرد و وقت را برای صید ماهی از دریای زندگیِ آهی مناسب دید.
گفت: استاد آهی، شنونده‌های ما می‌خوان از خودِ شما بدونن، باز هم آهی به فرعی زد و چیزی از حافظ گفت. صالح علا كلافه به نظر می‌رسید اما "كار كشته تر" از آن بود كه غلاف كند. پرسید: وضعِ "مالی تون" خوبه استاد؟ آهی اما در طنز و مطایبه، دستِ كمی از او نداشت. گفت: خدا را شكر، من توكل دارم. صالح علا مجریِ استخوان تركانده‌ای است. اینجور وقت‌ها، كم رویی را می‌گذارد كنار. پس با كمالِ صراحت حمله كرد و پرسید: ماشینت چیه آهی جان؟ اما طرف، خدای طنّازی بود.
به این سادگی نمی‌شد به راهِ راست هدایتش كرد. بلافاصله در جواب گفت: من هنوز اینقدر چیز نشدم و سریع دوباره رفت سراغ حافظ. حافظ را هم كه می‌شناسید، برای هر مساله ای لااقل یك بیتِ دندان شكن دارد. آهی بعد از آن كه كمی دیگر از حافظ گفت و ابیاتی از او خواند، گفت: من امروز چقدر "من من" كردم. مگه شما موسیقی ندارین كه ما همینطور داریم "یه تیك" می‌ریم!؟
طهماسبی فهمید كه آنها خسته شده‌اند و باید استراحت كنند. بعد از استراحتی كوتاه، ضبط برنامه ادامه یافت. باز هر چه صالح علا كنایه آمد كه آهی، حافظ را بی‌خیال شود و كمی از خودش بگوید، چیزی نصیبش نشد. ناچار به ترفند دیگری روی آورد. گفت: یادته آهی، یه بار من و جعفر شهری مهمانِ تو در یك برنامه رادیویی بودیم؟ یادته وسط برنامه، شنوندگانِ جان، تلفن می‌زدن و از من تعریف می‌كردن ولی تو همه اون تعریف‌ها رو به عنوان تعریف از جعفر شهری اعلام می‌كردی؟ اونقدر این كارو تكرار كردی كه بالاخره صدای من در اومد! یادته؟ آهی می‌خندید و پشتِ سر هم می‌گفت: نه استاد. نه استاد. نه! بعد برای آن كه حرف را عوض كند، با كمال رندی گفت: محمد جان، این "شنوندگانِ جان " كه تو دائم می‌گی، می‌دونی بین المللی شده؟
هر دو خندیدند.
آهی درست می‌گفت. یك نفر حتی توی تلویزیون فارسیِ آن ور آب هم این تكیه كلامِ انحصاریِ صالح علا را تقلید می‌كرد! به هر حال برنامه همینطور با آب و تاب ادامه یافت و آهی در مورد نسخه‌های مختلفِ دیوان حافظ حرف زد و از بعضی شان غلط گرفت، حتی از حافظِ شاملو. آخر سر هم گفت: استاد صالح علا، ما سنّتِ مون اینه كه اگه جایی می‌ریم، تا صبح می‌مونیم. تا مثلاً ساعتِ پنج صبح. صالح علا گفت: باشه می‌مونیم.
پرده یازدهم:
نقل شده كه یك روز استاد به اتفاق سیدرضا محمدی، شاعر مطرح افغانستان از خیابان جمهوری اسلامی می‌گذشتند. به یك میوه فروشی رسیدند. میوه‌ها در سینی‌های بزرگِ جلوی مغازه، جلوه ای وسوسه كننده داشتند. بخصوص انجیرهایی كه زرد و عنّابی و كمی قاچ خورده بودند. دو شاعر جلوی میوه‌ها ایستادند و احساساتشان برانگیخته شده بود و میل‌شان هم. فروشنده منتظر بود كه ببیند این دو آدمِ متفاوت، چه می‌خواهند. آهی در حالی كه به انجیرها خیره بود به همراهش گفت: ببین سید، این انجیرا با آدم حرف می‌زنن!! میوه فروش تا این حرف را شنید، نگاهی به كتاب‌های زیرِ بغل آهی كرد و گفت: حرف نمی‌زنن، سخنرانی می‌كنن. چند كیلو بدم استاد؟
آهی برای این كه از تك و تا نیفتد و احساس هم می‌كرد كه قضیه شوخی است، ناخودآگاه پراند كه: بِده هر چقدر دلت می‌خواد. میوه فروش هم نامردی نكرد، ده كیلو انجیر كشید و گفت: بفرما.
آهی ناگهان به خود آمد و به سیدرضا خیره شد ولی چه می‌شد كرد؟ ناچار پولِ انجیر را دادند و چون نمی‌شد آن را با خود به قرارشان ببرند، كمی جلوتر كنار خیابان نشستند. همانجا آنقدر انجیر خوردند كه دلشان درد گرفت. سید رضا می‌گوید: حالا مگر انجیرها تمام می‌شد!!
پرده دوازدهم:
بر عكسِ بسیاری از تهیه كنندگان و گوینده‌هایی كه بعدها نامشان را به عنوان دوست استاد بر سرِ زبان‌ها انداختند، دو نفر در رادیو به طور واقعی و دلسوزانه در كنار او بودند: وحید رستگاری و دستیارش قاسم اسحاقیِ طالقانی. قاسم اسحاقی در رادیو پیام آنقدر به او نزدیك بود كه اغلبِ مواقع به خانه اش می‌رفت و برایش در نبودِ آن مُدّعیان، خیلی كارها انجام می‌داد. از خرید بگیر تا غذا تهیه كردن و مسایل دیگر. او خیلی چیزها از استاد به یاد دارد. با بغضی سنگین می‌گوید: یك روز دیدیم استاد در حالی كه می‌لرزد و صورتش كبود شده است به رادیو آمد. خیلی پریشان بود. پرسیدیم: چه شده استاد؟ گفت: رفتم دمِ در كیسه‌ی زباله رو بذارم، درِ خونه بسته شد.
كلید نداشتم درو باز كنم، هوا هم سرد بود با زیر شلواری و تیشرتِ نازك اونقدر دمِ در لرزیدم تا ماشینِ رادیو اومد دنبالم كه بیام شیفت. راننده بنده خدا رفت كلیدساز پیدا كرد و نجاتم داد."
اسحاقی معتقد است كه بیماریِ استاد از همان شب شدت گرفت و تا آخر عمر عذابش داد.
دكتر هم نمی‌رفت و آنقدر در این مورد بی‌خیال بود كه كارش بیخ پیدا كرد. اسحاقی می‌گوید: ما به او التماس می‌كردیم برو دكتر، می‌گفت: نترسین. من حالا حالاها نمی‌میرم. كارام مونده، چند تا كتاب دارم كه باید تمومشون كنم."
اسحاقی خاطره ای هم از اولین دیدارش با آهی دارد كه آن را خیلی بااحساس تعریف می‌كند.
آن اوایل كه تازه دستیارِ تهیه كننده شده بود و آمده بود سرِ برنامه‌ی آهی، گهگاه چیزهایی شبیهِ شعر می‌گفت و دلش با آنها خوش بود. وقتی بعد از چند جلسه فهمید كه آهی غیر از گویندگی، شاعر هم هست در یكی از شیفت‌ها، شعرش را برای او خواند تا استاد نظر بدهد. بچه‌های دیگر می‌خندیدند و شوخی می‌كردند ولی آهی خیلی جدّی شعر او را خواند و تعریف كرد. اسحاقی راضی نشد. با همان سادگیِ طالقانی اش پرسید: استاد، اصلاً فهمیدی منظورم از این شعر چی بود؟ آهی با مهربانی گفت: قاسم جان، با-با، من، می-فَه-مم. به خدا، می-فَه-مم."
اسحاقی هیچ وقت این لحنِ استاد را فراموش نمی‌كند. می گوید: خیلی وقت‌ها می‌دیدم كه شعرهای شنونده‌ها را همینطور دقیق می‌خواند و پشت میكروفون تشویقشان می‌كرد. غیر از این، خودم بارها دیدم كه هر چه پول توی جیبش داشت به فقیر فقرا می‌داد و جیبِ خودش همیشه خالی بود، حتی جایزه‌هایی را كه می‌گرفت، می‌داد به آبدارچی‌های رادیو. توی جیبش نه از شناسنامه خبری بود نه از كارت ملی. وقتی مریضی اش شدت گرفت و شیمی درمانی می‌شد، رادیو برایش بهترین بیمارستان را پیدا كرد ولی او به آنجا نمی‌رفت. هر جا دلش می‌خواست می‌رفت. بیشتر می‌رفت بیمارستان سینا. وقتی برایش نان سنگك می‌خریدم و می‌بردم، اول از همه آن را بو می‌كرد و سر حال می‌آمد.
عشقش عدس پلو بود. یك قابلمه عدس پلو را تا چند روز نگه می‌داشت و كم كم می‌خورد.
عاشق ترانه‌های كُردی بود. كابینت‌های آشپزخانه اش به جای ظرف و ظروف، پُر از كتاب بود.
پرده سیزدهم:
وحید رستگاری هیچ وقت خاطره‌هایش با استاد آهی را فراموش نمی‌كند. یك روز با هم برنامه داشتند. آهی با خودش گربه ای را به داخل استودیو آورد. گویا آن گربه در شلوغیِ ورودیِ ساختمانِ پخش، از لا به لای پایِ عوامل رد شده بود و كسی متوجه او نشده بود. آهی هم در راهرو او را دیده بود و با خودش به داخل استودیو آورده بود. به هر حال، در تمامِ چهار ساعت اجرایش، آن گربه را بغل كرده بود و شنوندگانِ رادیو، صدای میو میوی گربه را می‌شنیدند.
تهیه كننده‌ی برنامه كه وحید بود، رویَش نمی‌شد چیزی بگوید چون به او گفته بودند استاد آهی شامل برخی قوانین نمی‌شود و باید احترامش را داشت. آهی به شنونده‌ها كه احتمالا از سر و صدای گربه تعجب كرده بودند می‌گفت: از صدای این گربه تعجب نكنید. جام جمِ ما محیطِ وسیع و باصفاییه. توش انواع حیوانات آزادانه می‌گردن، از بس كه این محیط مهربونه. اینجا حتی سگ و شغال هم دیده شده، گربه كه چیزی نیست. منم امروز این گربه رو دیدم حالم خوش شد. گفتم بیارمش تو استودیو، كمی با برنامه‌ی ما حال كنه. خلاصه ببخشین، سر و صداشو تحمل كنین."
در یك برنامه دیگر هم، آهی خیلی اشتباه می‌كرد و دائم تُپُق می‌زد. همان جا روی آنتن به شنونده‌ها گفت: ببخشین كه امروز زیاد تُپُق می‌زنم. دلیلش اینه كه مدیر رادیو پیام به ما تخم كفتر نمی‌ده. اگه می‌داد، زبونِ ما باز می‌شد و درست حرف می‌زدیم."
رستگاری می‌گوید: درست یك هفته بعد، بسته ای پُستی برای استاد رسید. بوی خیلی بدی می‌داد. بازش كه كردیم دیدیم یك نفر از همدان برای استاد تعدادی تخم كفتر فرستاده.
گویا آن برنامه و طنزگوییِ استاد را درباره تخم كفتر جدی گرفته بود و می‌خواست جبران كند
اما متاسفانه بین راه چون چند روز طول كشیده بود، همه‌ی تخم كفترها فاسد شده بود.
پرده چهاردهم:
یكی از جنبه‌های خوبش، میدان دادن به گوینده‌هایی بود كه شعر را درست می‌خواندند. یك بار در برنامه ای او و رضا خضرایی با هم بودند. او مهمان برنامه بود و خضرایی گوینده‌ی اصلی. شنونده‌ها تقاضا كردند كه استاد برایشان فالی از دیوان حافظ بگیرد. آهی فالی گرفت اما خودش آن را نخواند. به رضا خضرایی گفت: تو بهتر می‌خوانی، بگیر بخوان. رضا خضرایی گفت: استاد، چرا بنده را شرمنده می‌فرمایید؟ آهی التماس كرد كه اولاً خواهش می‌كنم اینقدر به من استاد استاد نگویید، همان آهی كافی است، ثانیاً شما حرفه ای هستی و بهتر می‌خوانی، بخوان تعارف نكن."
معمولا بهترین گوینده‌ها را در كنار او قرار می‌دادند. او هم وقتی گوینده ای حرفه ای و درست خوان در كنارش بود، با خیال راحت به تفریحات مخصوصِ خودش مشغول می‌شد. ژاله صادقیان، گوینده پیشكسوت رادیو برای همه نقل می‌كرد كه در یك برنامه ای مجری بود.
استاد آهی هم به عنوان كارشناس ادبی حضور داشت. استاد آن روز با خودش یك نارگیل به استودیو آورده بود و تا آخر برنامه با آن ور می‌رفت. كارد و آچار و پیچ گوشتی از آبدارچی گرفته بود و سعی می‌كرد آن را بشكافد و بین عوامل تقسیم كند. وقتش هم كه می‌شد، در حالی كه نارگیل را محكم در دست گرفته بود می‌آمد پشت میكروفون و درباره شعر حرف می‌زد ولی همه‌ی دغدغه اش آن روز، نارگیل بود. بالاخره هم موفق شد آن را بشكافد و آب و تكه‌هایش را بین بچه‌ها تقسیم كند ولی جالب آن كه به خودش تقریباً چیزی نرسید.
پرده پانزدهم:
هر كس از او سوالی می‌كرد، جواب را باید از ریشه‌ها می‌شنید تا او به اصل جواب برسد، حوصله‌ی طرف، سر می‌رفت و از سوال كردنش پشیمان می‌شد. مرحوم سید حمید جاوید موسوی، ویراستار آثار شهید مطهری تعریف می‌كرد: من چند بار راجع به نظریات شهید مطهری درباره حافظ از آهی سوالهایی كردم اما او هر بار، می‌رفت به قرن هفتم و آنقدر مقدمه چینی می‌كرد كه حوصله ام سر می‌رفت. یك بار دَم درِ ورودیِ پخش داشتم به جواب طولانی اش گوش می‌دادم. ناگهان تلفن همراهم زنگ خورد و من گوشی ام را درآوردم و به طرف گفتم ببخشید، كار مهمی دارم و خودم به شما زنگ می‌زنم. تا آمد حرفی بزند، كمی عصبانی شدم و تلفن را قطع كردم، تا سرم را برگرداندم، دیدم آهی نیست. هر چه به اطراف نگاه كردم، ندیدمش،
غیب شده بود.
دو سه روز بعد كه دوباره او را در پخش رادیو دیدم، گفتم: استاد، اون روز كجا غیب شدید!؟
گفت: كدوم روز؟ گفتم: دو سه پیش، جلوی درِ ورودیِ پخش، گفت: من!؟ دیدم به كلی منكر قضیه است. اگر پیشتر می‌رفتم، احتمالا كار به جاهای باریك می‌كشید چون می‌شناختمش و با هم مدتی كار می‌كردیم. به هر حال معذرت خواستم و از خیر سوال گذشتم. وقتی از هم جدا شدیم، رفتم سراغ سید حسن حسینی كه در ساختمان حسابداریِ رادیو در میدان ارگ، مدیر ویرایش شده بود.
پرده شانزدهم:
روزی در استودیویی در حالِ خوانش شعر بود. قاسمعلی فراست داستان نویس هم آنجا حضور داشت. ناگهان فراست متوجه شد كه آهی، جایی از شعر را اشتباه خواند. خیلی به خودش فشار آورد كه بگوید یا نگوید. می دانست كه آهی گاهی رندی می‌كند و بعضی كلمات را جورِ دیگری می‌خوانَد اما طاقت نیاورد و بالاخره آن را گفت. آن وقت با كمال تعجب دید كه استاد با نگاهی محبت آمیز به او خیره شد و چندین بار تشكر كرد.
فراست می‌گوید: از آن پس هر وقت او را می‌دیدم، این قضیه را به یادم می‌آورد و باز هم تشكر می‌كرد. یعنی من با تمام وجودم فهمیدم كه آن اشتباه، یك نوع رندی بوده ولی او این را به من تذكر نمی‌داد، مبادا كه ذوقم كور بشود، فقط از دقتم تشكر می‌كرد.
پرده هفدهم:
یك روز برای رضا اسماعیلیِ شاعر تعریف كرد كه روزی در یكی از كنگره‌های ادبی، پسر جوانی با هیجان به طرفش آمد. وقتی كنار او رسید، مثل آن كه گمشده اش را پیدا كرده، ناگهان خودش را در آغوش او انداخت و مشغول روبوسی شد. بعد از روبوسی، بلافاصله كاغذی از جیبش در آورد و با شیفتگیِ تمام از او امضا خواست. او هم روی كاغذ امضا كرد و اسمش را زیر آن نوشت.
پسر جوان تا اسم او را دید، مثل كسی كه خبر بد به او داده باشند، یك دفعه اخم كرد و با حسرت خاصی كاغذ را پس داد و گفت: ببخشید آقا، من فكر كردم شما استاد آقاسی هستید!
پرده هجدهم:
در زندگی اش چند دوره‌ی تلخ وجود داشت كه هر بار به نحوی می‌گذشت. یك بار وقتی همسرش بیمار بود، مجبور شد كتاب‌های عزیزش را بفروشد. یك بار دیگر هم وقتی خودش بیمار بود، می‌خواست این كار را بكند اما از فرهنگسرای نیاوران رفتند و از آهی خواهش كردند كتاب‌هایش را به دلالان نفروشد و آنها را به كتابخانه‌ی فرهنگسرا هدیه كند. آهی قبول كرد. كارشناس آوردند و كتاب‌ها قیمت گذاری شد. مبلغی به عنوان هدیه به استاد دادند و به این ترتیب نگذاشتند آن كتاب‌های دستچین شده و ارزشمند، سر از بازار كهنه فروشان در بیاوَرَد.
پرده نوزدهم:
حدود یك سال قبل از فوتش، یك روز كه آمده بود سرِ برنامه، به تهیه كننده اش گفت: وحید جان، دعا كن بِرَن! رستگاری تعجب كرد ولی رویش نمی‌شد بپرسد قضیه چیست. می دانست كه استاد عادت دارد مبهم حرف بزند. وقتی این مبهم حرف زدن تكرار شد، ناچار پرسید: چی رو دعا كنم استاد؟ آهی گفت: تو فقط دعا كن وحید. كارِت نباشه. دعا كن اونا بِرَن. وحید نگران شد ولی به احترام استاد، باز هم چیزی نگفت. فقط گفت چَشم تا این كه بالاخره یك روز عكسی از دو تا یا كریم برایش ارسال شد. اینجا بود كه ماجرا را فهمید. قضیه از این قرار بود كه یك جفت یا كریم، از پنجره‌ كوچكِ حَمّامِ منزلِ استاد، آمده بودند داخل و روی جا صابونیِ عَلَمَكِ دوش، تخم گذاشته بودند. استاد هم دلش نمی‌آمد آنها را بیرون كند. این بود كه به همه سفارش می‌كرد دعا كنند آنها خودشان زودتر بروند. این ماجرا حدودِ سه چهار هفته طول كشید و استاد در آن مدت نمی‌توانست حمام كند. خودش را جای دیگری می‌شُست.
از یاكریم‌ها، پشتِ سرِ هم با گوشیِ خوبی كه تهیه كرده بود عكس می‌گرفت و در صفحه‌ی مَجازی اش می‌گذاشت. درِ حمام را هم آهسته و خیلی كم باز می‌كرد تا از روندِ ماجرا باخبر باشد.
می ترسید آن زبان بسته‌ها بترسند و پَر بزنند و آواره شوند. فكرِ عاقبتِ آن زوج، دیوانه‌اش كرده بود و خواب و خوراكِ او را كم كه بود، كمتر كرد.
پرده بیستم:
معمولاً دوست نداشت به ختمِ كسی برود تا آنجا كه می‌توانست، از این كار پرهیز می‌كرد. دلایلِ خاص خودش را داشت. همه‌ی دوستان و بستگانش می‌دانستند چنین عادتی دارد حتی پدرش حاج علیِ آهی هم می‌دانست. سه چهار ماه قبل از فوتِ این پدر كه شاعری توانا بود، یك روز وحید رستگاری متوجه شد آهی ناراحت است. پرسید: استاد، مشكلی پیش اومده؟ آهی با صدای گرفته و غمزده ای گفت: می‌دونی دیشب كی اومده بود درِ خونه م؟ رستگاری هر چه فكر كرد نتوانست چیزی حدس بزند. بالاخره خودِ آهی گفت: دیشب بابام اومده درِ خونه م. باورِت میشه وحید؟ اون اصلاً خونه م نمی‌اومد ولی دیشب پا شد اومد بِهِم گفت حسین، اگه مُردم، تو ختمم بیا. آبرو ریزی نكن. حتماً بیا، مبادا نیایی آبرومو ببری! اینو گفت و رفت. حالا موندم چه كار كنم!
پرده بیست و یكم:
یك زمان همسر مصطفی رحماندوست تصمیم گرفته بود عَروض یاد بگیرد. دنبالِ جایی می‌گشت كه خوب یاد بدهند. رحماندوست به او گفت حسین آهی عَروض درس می‌دهد و روشِ تدریس اش عالی است. خانمش به آنجا رفت و وقتی برگشت، كلّی از آهی و طرزِ درس دادنش تعریف كرد. طوری شد كه خودِ رحماندوست هم مشتاق شد برود و از آن كلاسها استفاده كند. دوستیِ جدّیِ او با آهی از همانجا شروع شد. بعدها این دو، در شورای شعر و موسیقیِ صدا و سیما هم با هم بودند، البته رحماندوست چون خیلی طناز است، گاهی آهی را اذیت می‌كرد. شیطنتش حتی به آنجا رسیده بود كه شبها می‌نشست برنامه‌های او درباره حافظ را گوش می‌كرد. برای چه؟
برای این كه بتواند نكته‌هایی برای اذیت كردن و شوخی با او به دست بیاوَرَد. وقتی نكته‌هایی پیدا می‌كرد، حسابی كیفور می‌شد و وقتی آهی را می‌دید، ادایش را در می‌آورد و حال می‌كرد.
آهی می‌خندید و چیزی نمی‌گفت. می دانست كه قصد مصطفی تخریب نیست و طنّازی است، برای همین، مدتی بعد كه فهمید مصطفی مشكلی دارد، سعی كرد آن را حل كند.
ماجرا از این قرار بود كه رحماندوست یك روز خیلی غمگین و ناراحت بود، تصمیم گرفت برود تئاتر شهر، نمایشی ببیند و بارِ غمش را سبك كند. دلیل ناراحتی اش هم این بود كه دلش می‌خواست جایی خلوت و دفتری مستقل داشته باشد تا بتواند در تنهایی و با خیال راحت، بنویسد و بسُراید اما نداشت و از این كمبود به شدت ناراحت بود. آن روز بر حسب اتفاق با آهی رو به رو شد. آهی تا او را دید، با سلام علیكی گرم بغلش كرد اما نبوسیدش چون از روبوسی بدش می‌آمد.
رحماندوست می‌گوید: یك جوری مصافحه كرد، طوری كه آدم حس می‌كرد الكیه ولی نه، الكی نبود. به هر حال، آهی پرسید: خب، این طرفها چه می‌كنی؟
-- می‌خوام برم تئاتر.
-- تئاتر!؟ همین؟ پس چرا اینجوری!؟ قیافه ت چیزِ دیگه ای می‌گه!
- نه، چیزی نیست. راستش...
یك دفعه رحماندوست نفهمید چه شد كه رازِ ناراحتی اش را برملا كرد. گفت: می‌دونی حسین جون، من باید از روزگار گذشته به فكر دفتری برای خودم می‌بودم كه راحت بشینم چیز بنویسم اما سرم به شعر و خدمت و این چیزا گرم بود و فكر نمی‌كردم یه روزی برسه كه به خلوت نیاز داشته باشم. الان احساس می‌كنم بِهِش نیاز دارم، ولی...
آهی تا اینها را شنید، گفت: اینكه غصه نداره، حالا فعلاً بیا پیش من. من همینجا یه دفتری دارم بد نیست، اصلاً بیا پیش من كار كن. رحماندوست تشكر می‌كند و حالا كه به یاد آن روز می‌افتد، می‌گوید: آهی موجود عجیبی بود. موهاش عجیب بود. لباس پوشیدنش عجیب بود. رنگ موهاش عجیب بود. اصلاً نمی‌فهمیدیم كی به دنیا اومده بود. كجا به دنیا اومده بود. چند سالش بود. جستجو هم كه می‌كردی، به چند روایتِ مختلف می‌رسیدی.
پرده بیست و دوم:
مراسمی از طرف وزارت ارشاد در تالار وحدت برگزار شده بود. آهی همراه با خوشدلِ تهرانی به مراسم آمد. اغلب شاعران حضور داشتند. گویا قرار بود شعرهای برگزیده ای معرفی بشود و جایزه ای بدهند. خوشدل هم شعری درباره رژیم صهیونیستی گفته و فرستاده بود اما او را جزو برندگان اعلام نكردند. با ناراحتی از جای خود بلند شد و فریاد زد: وامصیبتا، باز هم انقلاب در خطر افتاد.
فریاد او، به قول مرحوم مشفق كاشانی، تمامِ سالن را به حیرت انداخت. مراسم تقریباً متشنج شد. خوشدل به حرف هیچ كس گوش نمی‌كرد و داد و بیداد می‌كرد. بالاخره كسی كه توانست او را آرام كند، حسین آهی بود. او را به گوشه ای كشاند و قانعش كرد كه توطئه ای در كار نبوده و چون شعر او با موضوع جشنواره ارتباطی نداشته، برگزیده نشده.
مشفق كاشانی در ادامه‌ی تعریفِ این ماجرا می‌گفت: حسین آهی آنقدر فروتن بود كه از همان موقعی كه پانزده شانزده ساله بود، در انجمن آذرآبادگانِ ما شركت می‌كرد و گوشه ای می‌نشست. هیچ وقت هم از خودش شعر نمی‌خواند. معمولاً شعرهایی درباره خاندان رسالت از پدرش می‌خواند. البته آهی هم مشفق را خیلی دوست داشت. در بیتی راجع به او گفته بود: طبعِ مشفق گرم، آهی، كافتابِ زندگی ست، ورنه از بی مِهریِ گردون چه می‌كردیم ما!؟
پرده بیست و سوم:
آن زمان كه عضو شورای شعر و موسیقی صداوسیما بود، یك روز حرفی زد كه ماجرای عجیبی آفرید. قضیه از این قرار بود كه وقتی نوبتِ صحبت به او رسید، متوجه نبود كه حمید سبزواری هم در جلسه حضور دارد. شروع به صحبت كرد و وسط حرفهایش گفت: این خراسان، دیگر آن خراسانِ قدیم نیست. یك شاعری كه آدم بخواهد او را مطرح كند، از دلش بیرون نیامده است.
این حرف او به قولِ حسین اسرافیلی، در حالی بود كه به نظر شاعران پیشكسوت انقلاب، مرحوم كمال، مرحوم قدسی و مرحوم قهرمان، از اسطوره‌های شعر خراسان به شمار می‌رفتند. اسرافیلی هم در آن جلسه حضور داشت.
می گوید: تا آهی این حرف‌ها را زد، یك دفعه حمید سبزواری با ناراحتی و عصبانیت بلند شد كه به آهی توضیح بدهد حرفش درست نیست اما آهی تا متوجه شد كه سبزواری آنجاست، از جا برخاست و تند و سریع بیرون رفت. بعد از چند دقیقه، وقتی فهمید جلسه آرام شده، برگشت سرِ جایش نشست و گفت: من ناراحت نیستم كه چنین حرفِ نامربوطی از دهانم در آمده است، بلكه ناراحت از اینم كه چرا از این جمع، كسی بلند نشد كه بزند تو دهان من!
پرده بیست و چهارم:
وقتی بیماری اش اوج گرفت و دیگر نمی‌توانست به آن جلسات و مخصوصاً به رادیو برود، خیلی‌ها نگران شدند. رادیو بدون او، صفایی نداشت. همه دعا می‌كردند كه زودتر خوب شود.
مخصوصاً ایسنایی‌ها كه طبق معمول، پیشتازِ خبررسانی در این موارد هستند. ایسنا با دلواپسیِ تمام، تیتر زد كه: آهی برگرد و یادداشتِ این قلم را نقل كرد كه:" وضعیتِ این روزهای آهی را كه شنیدم، آهی كشیدم و همان جایی كه بودم نشستم. پاهایم یارای نگه داشتنِ تنِ خسته ام را نداشتند. دست به دعا شدم و گفتم: خدایا، حسین آهی هنوز زود است كه در خانه و بستر بیماری بیفتد و به رادیو نیاید. ما رادیویی‌ها به چهره‌ی او، راه رفتنِ او، ریشِ بلند و موهای بلندترش (كه حالا همه به باد رفته اند) عادت كرده ایم. به لباس‌های رها و نازكش، به حرفهایش درباره حافظ، به رفتارهای غیرمتعارَفش در خوش و بش با همه، به حركاتش در كوچه و خیابان (مانند كسی كه از دنیایی دیگر است) و صدای نرم و بی اندازه مهربانش كه حالا مختل شده است، عادت كرده ایم. عادت كرده ایم كه با دیدنِ او، به یادِ نسل عارفان و درویشان و رندان بیفتیم.
هنوز ابهامات زیادی درباره غزل‌های حافظ داریم. منتظریم به محض آن كه او را در محوطه‌ی صداوسیما دیدیم، آن را مطرح كنیم و او با همان تبسم شیرین، با همان شوریدگی و همان نگاهِ كم سویِ سرگردان در حالی كه مدام عینكش را میزان می‌كند و معلوم نیست به كجا می‌نگرد، پاسخی زیبا اما ناتمام بدهد. می دانیم او عجله دارد و می‌خواهد برود. همیشه عجله دارد و ما فهمیده ایم كه چندان نباید مزاحم اوقات شریفش بشویم چون سامانِ فكری اش مختل می‌شود.
او برای ما یادآورِ خیلی چیزهای از یاد رفته است. از جمله، آن رفتارهایی كه عطار نیشابوری در تذكره الاولیا، به عارفانِ سرزمینمان نسبت داده است. او از سُلاله‌ی همان‌هاست و گاهی اصلاً خودِ آنهاست. برای همین است كه دلِ ما برای او سخت تنگ شده است. چاره‌ای نداریم جز آن كه دست به دعا برداریم و بگوییم: خدایا، هر چه زودتر آهی را به رادیو برگردان."
پرده بیست و پنجم:
امّا او دیگر برنگشت. بعد از مرگِ غم انگیزش، خیلی‌ها درباره او سخن گفتند. شهابِ شهرزاد او را این گونه توصیف كرد: حسین آهی دست بر شانه‌ی مرگ داشت و با مرگ به شوخی رسیده بود.
مرتضی امیریِ اسفندقه گفت: حسین آهی اهل شهرت نبود. او یك صدا بود كه جریان پیدا كرده بود، اگرچه سیمایش هم متفاوت بود با همه.
میلاد عظیمی هم شر و شورِ او را هنگام شعرخوانی یادآور شد و آن را حال و حالتی خاص دانست.
حسن سادات ناصری او را شمسِ قیس روزگارِ ما نامید.
محمد علی بهمنی با نقل یك عادت از او، یادش را گرامی داشت و گفت: آهی وقتی در جلسات شورای شعر، ترانه‌ی ضعیفی را داوری می‌كرد، فقط می‌گفت: بَه بَه! و ما می‌فهمیدیم كه آن ترانه خراب است.
هادی منتظری، نوازنده و آهنگساز هم یادآور شد كه آهی سه ماه قبل از فوتش به من گفت هر چه از من پیشِ خودت داری پاك كن. من هم به رسم امانت داری همه شعرها و یادداشتهایی را كه از او داشتم پاك كردم ولی بعد پشیمان شدم كه چرا پاك كردم، كاش پاك نمی‌كردم.
پرده بیست و ششم:
محمد صالح علا هم اینطور واكنش نشان داد: پریشانم. واقعاً نمی‌دانم حسین آهی چطوری حسین آهی شد! فقط می‌دانم به دنبال كمتر و به اندازه بود، نه مثل ما كه دنبال بیشتر و بیشتر هستیم. نمی دانم چطور، آدمی حسین آهی می‌شود! خیلی كم پیش می‌آید كه یك نفر شبیه او شود. من فقط به دانش و مهارتِ زیادِ او در ادبیات، و رنج و مرارتش در حوزه‌ی فرهنگ و هنر غبطه می‌خورم. عقیده ندارم كه كتاب، از ما، انسانِ بهتری می‌سازد ولی به نظرم كتاب از حسین آهی انسان بهتری ساخته بود. باید ببینیم او چه كتاب‌هایی خوانده بود كه انسان بهتری شده بود
و باید ببینیم او در زندگی به چه جهان بینی و دیدگاهی رسیده بود كه آنقدر انسان بهتری بود.
پرده بیست و هفتم:
خانه شاعران ایران برایش نوشت: ای حسین آهی! ای كه بی خبر گریختن فقط از تو بر می‌آمد!
ای رندِ قلندرِ تمام عیار! ای دلبرِ شوخِ شیرین كار! ای كودكِ معصومِ خوش زبانِ خوش اطوار!
بگو، با همان اشارات و عبارات. با همان تكانِ دست و سر، به سبك و سیاق خودت بگو. با ما بگو حالا چه كنیم با این همه تنهایی در این زمانه لاكردار؟
پرده بیست و هشتم:
حسن خجسته گفت: "حسین آهی برخوردهای ویژه ای با كسانی كه بالا دست بودند داشت. من چند موردِ این رفتارها را شاهد بودم كه با مدیران در سطح وزارت با چه رفتارِ رندانه ای برخورد می‌كرد. كسانی كه خودشان را از دیگران جدا می‌كردند، شرمنده می‌كرد." جای دیگر، صادق رحمانی معتقد بود كه صدای صمیمیِ آهی را وقتی با سوادِ بالای او ممزوج كنید، معجونی شفابخش به شما می‌دهد.
بهروز رضوی او را یكی از بی ریاترین انسانها دانست و گفت: بودنِ آهی را در نبودنش حس كردیم.
صابر قدیمی هم روایت دیگری از او نقل می‌كند. می گوید: وقتی احوال آهی مساعد نبود و من به او گفتم می‌خواهیم خدمت برسیم، گفت: من همیشه بشارت دهنده و شادی آور بودم و برای همه آرزوی سلامتی داشتم. حالا دوست ندارم كسی مرا در حال بیماری ببیند. خیلی ممنون.
از طرف دیگر، كامیار عابدی او را "ادیبی شفاهی" نامید.
اما از همه اینها مهمتر، گفته‌های ادیبانِ مشهور ایران در زمان گذشته بود كه درباره او، دست به دست می‌شد.
یكی از آنها امیریِ فیروزكوهی بود كه اینطور دُرفشانی كرده بود: خدمت و زحمتِ این جوان دانشمند، یعنی حسین آهی را جز با قدردانی و سپاس، مقابله نمی‌توان كرد. او شاعرِ رقیق الطبعِ پُخته سخن و دانشورِ طالبِ علمِ است.
باز از این مهمتر، سخنِ مهدیِ حمیدیِ شیرازی بود كه به قولِ خودش، تصدیق كرد در تمام دوران تدریس خود، هرگز با كسی مواجه نشده بود كه به اندازه‌ی حسین آهی اطلاعاتِ عَروضی داشته باشد. می گفت: اگر این جوان در پیِ آن بود كه استادیِ كرسی عروض فارسی را در دانشگاه احراز كند و برای این كار از من نمره‌ای می‌خواستند، با آن كه در تمام دوران استادیِ خود هیچ وقت این كار را نكرده‌ام، (زیرا موردی برای آن ندیده‌ام)، به او بی مضایقه نمره بیست می‌دادم."
برای همین‌ها بود كه اخوان ثالث هم او را دوست داشت و دكتر شفیعی كدكنی همیشه ستایشش می‌كرد و حتی در آن هوای آلوده به مراسم ختمش آمد.
پرده بیست و نهم:
نغمه‌ی مستشار نظامی در سوگش شعری زیبا سرود كه ابیاتی از آن، چنین است:
"چه خبر از آسمان‌ها، چه خبر حسینِ آهی؟ بنویس شرح حالی ز سفر حسینِ آهی! غزلی بخوان و بنشین به كنارِ جویِ آبی گذرِ جوانه‌ها را بِنِگر حسینِ آهی! چه گذشته ای، چه حالی، چه نگاهِ بی ملالی!
سكناتِ عشق و عرفان همه در حسین آهی! چه غمی ازین فزونتر كه نكرده ایم باور، كه كبوترِ نگاهت زده پَر حسین آهی! خبر آمد و نشستم، خبر آمد و شكستم، چه خبر از آسمان‌ها، چه خبر حسینِ آهی؟"
یاورِ همدانی هم زمزمه كرد:
"آن كه با عشق بود و آگاهی
خصم خودكامگی و خودخواهی
ای دریغا كه زود رفت از دست
دانشی دوست، حضرت آهی"
رضا عبداللهی هم در سوگ او شعری سرود كه دو بیت آن این است:
"عَروضی دانِ حاذق ناگهان رفت
خداوند معانیّ و بیان رفت
یگانه شاعر آزاده، آهی
غریب آمد، غریب از این جهان رفت."
عبدالجبار كاكایی هم ابیاتی سرود كه دو بیتش را می‌خوانیم:
"آه ازین عشق كه در آهیِ ماست
رشكِ اورادِ سحرگاهیِ ماست
عیبش این است كه در وقتِ سخن
زلفش آیینه‌ی گمراهیِ ماست."
علیرضا قزوه هم برایش شعری خودمانی گفت كه اینطور آغاز می‌شد:
"با همان تی شرتِ مشكی، با همان شلوار ساده
لنگ لنگان دیدم از حافظ می‌آیی بی افاده!"
قزوه در جایی دیگر هم گفت:
"فغانا فغانا حسینی و قیصر
دریغا دریغا حسین بن آهی"
قزوه یادش می‌آید كه یك وقتی، او و مشفق و آهی رفته بودند كاشان. یادآوری این واقعه، باعثِ سرودن ابیاتی شد خطاب به آهی: "چند سال پیش یادت هست با استاد مشفق، در كجا بودیم؟ كاشان یا همان دارالعباده. گفتی ای استاد مشفق، خوش به حالِ شور و حالت، ما ز دنیا باد خوردیم و شما خوردید باده!"
پرده سی ام:
یكی از آخرین شعرهای آهی در زمانِ اوجِ بیماری اش، كه احتمالاً جایی نقل نشده، این شعر است كه آن را برای تهیه كننده اش وحید رستگاری فرستاد.
"عشق آمد و فارغ از كم و بیشم كرد
انگشت نمای دشمن و خویشم كرد
می خواستم این میانه درویش شوم.
اما غمِ این زمانه بی ریشم كرد."
خدایش رحمت كند كه زندگی‌اش مفید اما سرشار از شگفتی بود.
آمین یا رب العالمین
محمدباقر رضایی
نویسنده‌ی برنامه‌های ادبیِ رادیو


دسترسی سریع