محمدباقر رضایی، نویسنده برنامه های ادبی رادیو كه با متن های طنز و آهنگینش یادی از مشاهیر و مفاخر صدا می كند، این بار به سراغ رضا خضرایی، گوینده پیشكسوت رادیو رفت.
شعری از زنده یاد فریدون مشیری با صدای رضا خضرایی به متن پیوست شده است.
رضا خضرایی از جمله گویندههای رادیو است كه در جوانی بازیگر تئاتر بود. او در اداره ای غیرمرتبط با مسایل هنری هم استخدام شد، اما رادیو را به كارهای دیگر ترجیح داد و در كنار كار اداری اش به طرزی عاشقانه در خدمت رادیو بود.
محمدباقر رضایی در سلسله مطالب طنزگونه اش درباره مشاهیر صدا، این بار به سراغ این گوینده پیشكسوت رفته و شرح حال طنز و آهنگینی درباره او نوشته.
او میگوید: اگر فعلهای این متن طنز، همهاش "بود" است و "هست و است" نیست به این علت است كه رضا خضرایی اكنون از دوران اوجِ كاریاش فاصله گرفته و جزو افراد قدیمیِ رادیو محسوب میشود.
البته در همین سنّ نزدیك به هفتاد سالگی، هنوز هم جوان به نظر میرسد و تواناییِ اجرای بسیاری از برنامهها را دارد.
نوشته محمدباقر رضایی درباره این گوینده پیشكسوت كه در اختیار ایسنا قرار داده، به شرح زیر است:
طنز وارهای برای رضا خضرایی كه در رادیو پیر شد ولی از گویندگی سیر نشد (در 15 پرده)
پرده اول:
آن تربیت شده در صحنههای نمایش.
آن استادِ خوانشِ نیایش.
آن راوی جدید قصه ظهر جمعه.
آن مجری برنامهی در ساحتِ حضور.
آن كه صدای آشنا در اغلبِ سَحَرهای ماه رمضان بود
و گوینده ای خوش صدا در رادیوهای تهران و پیام و ایران و قرآن بود.
مردی بود گاهی بدقلق گاهی مهرَبان
و گاهی خوش زبان گاهی ناخوش زبان.
در هیچ رادیویی وابستگیِ استخدامی نداشت،
ولی بیشتر از خیلِ استخدامیها در رادیو حضور داشت.
استخدامِ سازمان زمین شناسی بود، ولی در رادیو پیر شد
و به نوعی در دام این رسانهی افسونگر اسیر شد.
صدایی خاص داشت
و در گویندگی وسواس داشت.
رادیو را به شدت مفتون بود
و عاشقیتش شبیه مجنون بود.
گویندهی مسلّط و قَدَری بود
و متخصصِ برنامههای ادبی بود.
دهها برنامه رادیویی را اجرا كرد
و بسیار كم در اجرا اشتباه كرد.
رضا خضرایی نام داشت
و در رادیو ارج و قُربی تمام داشت.
پرده دوم:
با اكثر اهالی رادیو مراوده داشت
و با برخی از آنها روابط علیحده داشت.
هر چیز زیبایی را میپرستید
و در نزدیك شدن به آنها از هیچ چیز نمیترسید.
بخصوص شعر زیبا را عاشق بود
و برای حضور در برنامههای ادبی شایق بود.
برنامههای مذهبی را هم راغب بود
و این گونه برنامهها در كارش غالب بود.
در گفتنِ جوكهای دست اول مهارت داشت
و در روایت بعضی از آنها جسارت داشت.
در برخوردها خودمانی بود
و اهل خوش گذرانی بود.
البته گاهی كار را به جاهای باریك میكشاند
و ذائقههای لطیف را از خود فراری میداد و میرماند.
اگر به رفیقی زیاد ارادت داشت،
به ماچ كردن آن رفیق، عادت داشت.
تمامِ ماچهایش هم اصالت داشت
و از وجاحتِ خالصانه ای حكایت داشت.
مردی بود پُر شور و حال
و اهل هیاهو و قیل و قال.
از آنهایی بود كه دوستانش از او خاطره زیاد دارند
و ماجراهای غیرقابل پخشِ فراوانی از او به یاد دارند.
پرده سوم:
سال 1333 در یكی از محلههای كوچه باغیِ كرمان به دنیا آمد.
در مدارس آن شهر به سمت تئاتر كشیده شد.
در مسابقه دكلمه و فنّ بیان شركت كرد و به اردوی رامسر رفت.
گاهی نقّالی هم میكرد و با بزرگان تئاتر كرمان مراوده داشت.
در نمایش "سیاه" نوشته علی نصیریان بازی كرد و همان جا او را دیدند و به عقد رادیو درآوردند.
دوران سربازی را هم در سنندج گذراند و در رادیو سنندج هم گویندگی كرد.
بعد به تهران آمد و وارد رادیوهای پایتخت شد.
از آن تیپهایی بود كه اگر به او كار میدادند و مشغول بود،
تمام جهان و همه مردم، خوب و عالی بودند.
كائنات هم بر مدار خوبی و عدالت میچرخید.
ولی وای به آن روزی كه كار نداشت و برنامه ای به او نمی دادند،
آن وقت، تمام مدیران و تهیه كنندگان و سردبیران رادیو، بد میشدند و از نوادگان ضحّاك بودند.
جَدّ و آباءشان هم از دار و دستهی شمر و یزید و خولی بود.
اینطور مواقع، به هر كس میرسید غُر میزد و از بالا تا پایینِ رادیو همه را به یك چوب میراند.
بر عكسِ وقتی كه برنامه ای نصیبش میشد و رفت و آمد و بُرو بیایش جور بود، دنیا را بهشت برین و زندگی را تماماً گل و بلبل میدانست.
این را حاج محمد قربانی، معروف به "پدر رادیو" ( كه عمرش درازتر از این كه هست، باد ) هم تایید كرده است.
او اضافه میكند كه: رضا خضرایی با همه غرغرهایش و در هر حالی كه باشد، مهربانی اش را از دست نمی دهد. حتی یك بار منِ مریضِ بی ماشین را كه به یك فیزیوتراپ خوب و ماهر نیاز داشتم، سوار ماشین خودش كرد و بُرد پیش یك فیزیوتراپ آشنا كه خودش از او نتیجه گرفته بود.
من هم چند بار رفتم آنجا و كلّی پول دادم، ولی نتیجه ای نگرفتم!
پرده چهارم:
سعید معدن كن، مدیر سابق رادیو تهران و یكی از مدیران فعلی سیما فیلم، اعتقاد دارد كه رضا خضرایی: بِرَند پوش، اهل مطالعه، خوش صدا، در دسترس و اهل استقبال گرم است. هیچ برنامه ای هم ندارد، حتی وقتی توی استودیو در حالِ اجرای برنامه زنده و صداش از برنامههای تولیدیِ شبكههای دیگر در حالِ پخش است.
با این حال، او اولین انتخاب برای برنامههای ویژه، خصوصاً برنامه سحرگاهی ست.
ضمناً قانع به هر نوع ناهار و نمادی برای "سِن فقط یك عدد" است.
از آنهاست كه درباره اش باید گفت: "گویندگی، بازنشستگی ندارد".
معدن كن كاملاّ درست میگوید.
سنّ رضا خضراییِ 67 ساله را از نظر بروبیا و رفت و آمد، مخصوصاّ وقتی جوك میگوید و در حالِ گفت و گو با دوستان است، دقیقاّ باید چهل و چند ساله در نظر گرفت.
برای همین است كه سعید معدن كن، صحبتش درباره او را ناتمام میگذارد و میگوید: باقیِ حرفها درباره رضا، غیر قابل پخشه و فقط باید ازش تعریف كرد!!
پرده پنجم:
علیرضا دبّاغ قبلا یكی از مدیران رادیو تهران بود.
اكنون مدیر سایت هنرلند است.
او در زمان مدیریتش در رادیو، معمولاً گویندگی برنامههای مناسبتی را به رضا خضرایی میسپرد.
خصوصاً برنامههای سَحَریِ ماه رمضان را.
خودش هم اغلب در استودیوی سیّار رادیو ( كه در حرم حضرت عبدالعظیم حسنی علیه السلام مستقر بود ) حاضر میشد و حواسش به برنامه بود.
او را نیمه شبها ماشین رادیو از دم درِ خانه اش سوار میكرد و بعد میرفتند كه خضرایی را سوار كنند.
وقتی میرسیدند نزدیك خانه او، میدیدند كنار خیابان ایستاده، دستها را توی جیب كرده و منتظر است.
پشت سرش غیبت میكردند كه: این آقاهه كیه این وقتِ شب از خونه بیرونش كردن كنار خیابون واستاده!؟
نگو خضرایی برای این كه آنها زنگِ خانه را نزنند و خانواده او را از خواب بیدار نكنند، نیم ساعت زودتر میآمد بیرون و آنقدر آنجا میایستاد تا آنها برسند؛ كه معمولاً هم آمدنشان دیر و زود میشد.
یكی دیگر از اذیتهای دبّاغ در مورد او این بود كه در برنامه تهران در شب، خضرایی اصرار داشت گوینده دوم به دلخواه خودش باشد.
معمولاً هم گویندههای با كیفیت را در نظر داشت.
اما دبّاغ برای این كه چنین مساله ای در رادیو باب نشود و هر كس به دلخواه خود عمل نكند، بر عكس عمل میكرد و سر به سرش میگذاشت.
خضرایی حرص میخورد و كفرش در میآمد، ولی چه كار میتوانست بكند؟
نه میتوانست به دباغ اعتراض كند و نه دلش میآمد برنامه را رها كند.
با سوزِ دل برنامه را اجرا میكرد و در حسرت یك همراه جانانه میسوخت.
پرده ششم:
روزهای دوشنبه، موقعِ ضبط برنامه كتاب شب، هر طور كه بود خودش را به استودیو چهار میرساند.
دیدار با بهروز رضوی و بچههای كتاب شب، برنامه آن روزش بود.
با بهروز آنقدر جفت و جور بود كه ماجرایشان به معلم و شاگردی میخورد.
تا به بهروز میرسید، بی درنگ او را بغل میكرد و حالا نفشار، كی بفشار !
لُپهای نرم او را هم با صدای بلند، چند بار میبوسید.
لُپهای بهروز رضوی در نرمی، زبانزد اهالی رادیو بود.
رضا بعد از بوسیدنهای مكرّرِ آن لُپهای نرم و گوشتالود، دوباره در آغوش پهن رفیق قدیمی فرو میرفت و جا خوش میكرد.
بهروز بیچاره نمی دانست چگونه از این بلای ناگهانی ( و البته همیشگی ) نجات پیدا كند.
با همه، رودربایستی داشت و خصوصاً به این ستمِ دوست داشتنی نمی دانست چه بگوید!
لب از لب نمی جنبانید تا اظهارِ علاقهی او تمام شود و رهایش كند.
گفتنی است كه این داستان، در دوران اوج كرونا هم رواج داشت و هیچ كدامشان واهمه از آن ویروس موذی نداشتند.
پرده هفتم:
وحید اسدی یكی از دوست داشتنیهای رادیو و از دوستان قدیمیِ خضرایی است.
او قبلاً به قول خودش ماچ و موچهای رضا را تحمل میكرد، اما در دوران كرونا از این عادت او فراری بود.
طنّازانه میگوید: "تو این دو سال اخیر از این محبت رضا حاضر بودیم حتی به خودِ كرونا پناه ببریم."
وحید كمی مكث میكند و بعد به شوخی میپرسد: "شما باشین كدوم رو ترجیح میدین؟ ماچ و موچهای او، یا كرونا؟ من كه كرونا! "
پرده هشتم:
صادق رحمانی مدیر سابق رادیو فرهنگ هم در وصف این اعجوبه رادیو، به شكلی متفاوت میگوید: رضا خضرایی عیبهای زیادی دارد.
مثلاً صدای گرم و خوبی دارد.
شعر را خوب میفهمد و ادبیات را درك میكند.
معمولاً رفاقتش با مدیران رادیو بر پایهی مادّیات نیست.
وقتی دلش تنگ میشود، به تو زنگ میزند.
اگر دیگر مسوولیتی هم نداشته باشی و كاری از تو بر نیاید، همچنان رفاقتش را حفظ میكند.
امّا در كنار این همه عیب، حُسنهای كمی هم دارد.
مثلاً هنوز هم كه "صد سال!!!" از عمرش میگذرد، میخواهد باز هم گویندگی كند و نمی تواند كار دیگری بجز گویندگی انجام دهد!
پرده نهم:
غلامرضا بحیرایی یكی از مدیران رادیو ایران هم نكاتی را بیان میكند و با زبانی خودمانی میگوید: "رضا خضرایی چند تا ویژگی داره.
یكی این كه عُلقه زیادی به درآغوش كشیدن همكاران داره.
البته میشه اینو اینطوری بیان كرد كه با آغوش باز با دیگران برخورد میكنه.
دیگه این كه دستِ رد به سینه هیچ برنامه ای نمی زنه.
فكر میكنم فقط برنامه كودك اجرا نكرده.
و جالب این كه هر وقت هم ازش میپرسی برنامه چی داری؟ میگه: چندان برنامه ای ندارم.
و این در حالیه كه صداش از تمام شبكههای رادیویی، بخصوص ویژه برنامهها شنیده میشه.
البته رضا انصافاً گویندهی همراه و بی ادا و اصولیه و خیالِ تهیه كننده راحته كه آنتن با وجود او به فنا نمی ره.
در عین حال، رضا انسانیه دوست داشتنی با صدایی گرم.
همیشه هم به عنوان یك نكتهی اولیه در احوالپرسیها، این جمله رو ازش میشنوی كه: خوبم...راستش بی خبرم...من كه برنامه خاصی ندارم!"
به حرفهای بحیرایی در مورد برنامه كودك اضافه كنیم كه برنامه قصه ظهر جمعه تقریباً متمایل به كودكان است!!
پرده دهم:
محمد حسینیِ باغسنگانی یكی از تهیه كنندههای دانشگاهیِ رادیوست.
یعنی در آشنایی و ارتباط با استادان دانشگاه و مسایل دانشگاهی نظیر ندارد.
او قبلاً به مدت هشت سال در رادیو تهران و رادیو فرهنگ با رضا خضرایی برنامههای مختلفی داشت.
خضرایی را باسواد، شاداب، پُرانرژی و مسلط در اجرای برنامههای ادبی میداند.
برنامه ای با او داشت به نام "دارالفنون" كه مدتی طولانی روی آنتن بود.
درباره خاطرات خود با خضرایی میگوید: تكیه كلام رضا همیشه این بود كه میگفت: "من از جانب رییس جمهور از شما تشكر میكنم".
این را به همه میگفت.
هم به ما عوامل برنامه، هم به مهمانان برنامه.
یك روز مهندس همایون خرّم مهمان تلفنی برنامه بود.
خضرایی با تسلّطی قابل تحسین بدون در دست داشتنِ سوالِ از پیش تعیین شده، با استاد خرّم گفت و گو كرد و جواب گرفت.
آخر سر مهندس تشكر كرد و خضرایی در جواب او گفت: بنده هم به جای رییس جمهور از شما تشكر میكنم.
مهندس اول جا خورد، ولی بعد كه طنز كلام را فهمید، روی آنتن زنده زد زیر خنده.
با خنده او، افرادی كه در اتاق فرمان بودند هم، زدند زیر خنده.
برنامه با خندههای آنها و موسیقی مهندس همایون خرّم به طرز جالبی به پایان رسید.
پرده یازدهم:
یكی دیگر از خصیصههای ویژه و تكراریِ او این بود كه به هر كس میرسید، یقهی طرف را میچسبید كه برایش جوك تعریف كند.
طرف در هر حالی كه بود باید میایستاد و به جوك او گوش میداد.
البته خندهای هم از تهِ دل سر میداد و پشیمان نمی شد.
جوكهای او آن اوایل انصافاً بكر و دست اول بود و كمتر كسی آنها را شنیده بود.
واقعاً به گوش كردن میارزید.
اما كم كم كه فضای مَجازی رواج پیدا كرد، بازارِ جوك گفتن او هم از رونق افتاد.
حالا اگر هم جوك بگوید، غالباً تكراری است.
نكته جالب این كه ماجرای جوك گفتن او و جوك گفتنِ محمد قربانی، پدر رادیو، گاهی چنان قاطی میشد كه خودش به یك جوك تبدیل میشد.
به این صورت كه قربانی یك جوك از او میشنید، فردا كه دوباره همدیگر را میدیدند، قربانی میگفت: رضا جون بیا یه جوك دست اول واسه ت دارم حال كنی.
و همان جوكی را كه دیروز از او شنیده بود، تحویل خودش میداد.
رضا هم برای این كه دلِ پیرمرد را نشكند، الكی میخندید.
ناگفته نمانَد كه جوكهای این دو نفر، معمولاّ به قول بلندگوی ایستگاههای مترو "از خط زردِ لبهی سكّو" عبور میكرد!
پرده دوازدهم:
یك زمان كه رادیو تهران در ساختمان ارگ بود، حسینیِ باغسنگانی برنامه ای داشت كه تا اواخر شب طول میكشید.
بهروز رضوی، جمشید جم، رضا خضرایی و مهدی یونسی حضور داشتند و برنامه ای شاد و مفرّح با رویكرد ادبی اجرا میكردند.
برنامههای باغسنگانی اساساّ ادبی هنری و زنده بود و هنرمندان مطرحی را به برنامه اش میكشاند.
یك شب در زمان استراحت، مشغول خوردن كیك و چای و این چیزها بودند.
بهروز رضوی از بدقولیِ یك عده حرف میزد و در موردشان گفت: "این مَشنگا چرا..."
درست در همان لحظه ای كه كلمه "مَشنگا" ادا شد، یكی از آن افراد، وارد استودیو شد و رضا خضرایی كه حواسش جمع بود، برای آن كه بد نشود بلافاصله گفت: "بله، واقعاّ این قشنگا چرا...؟"
همه زدند زیر خنده و به نظرشان رسید كه آن طرف، كلمه مشنگ را نشنیده و فقط قشنگ را شنیده.
مهدی یونسی كه صدابردار برنامه بود گفت: "مادر بِگِریَد"
او هر وقت از چیزی ناراحت بود یا از چیزی خوشش میآمد، بلافاصله میگفت: مادر بگریَد.
این "مادر بگرید" تكیه كلام او شده بود.
بعد، بهروز رضوی رفت پشت میكروفون و غزلی از حافظ را با شور و حال خاصی خواند.
رضا خضرایی از اتاق فرمان گفت: "مادر نزایَد مثل بهروز رضوی!"
مهدی یونسی كه طنز خالص بود دوباره گفت: "مادر بگریَد"
كه باز همه زدند زیر خنده.
پرده سیزدهم:
در خوانش غزلهای حافظ، جزو درجه اولها بود.
البته در گرفتنِ فال حافظ هم دستی مبارك داشت.
یك شب مدیر آن زمانِ رادیو تهران، شهرام گیل آبادی، از خانه به او كه سرِ برنامهی شبانه بود زنگ زد.
گفت: حالا كه فال حافظ را خوب میگیری، یكی هم برای ما بگیر ببینیم چی میآد.
او ذوق زده شد، امّا ذوقش دیری نپایید، چون آن شب دیوان حافظ دمِ دستش نبود.
به قول خودش در مقابل مدیر رادیو تهران حسابی خیط شد.
كلی معذرت خواست و قول داد تلافی كند.
بعد از آن، اعتقاد پیدا كرد كه گوینده اگر برنامهی شبانه دارد، حتماً باید یك دیوان حافظ كنارِ دستش داشته باشد.
اگر هم برنامهی صبحگاهی دارد، باید حتماً صبحانه ای مقوّی خورده باشد.
با فاطمه نیرومند در برنامه ای صبحگاهی هم، مجری بود.
ماشین رادیو، اول میرفت نیرومند را سوار میكرد و بعد میآمد به خانه او.
نرسیده به خانه، او را در حالی كه كنار خیابان ایستاده بود و محموله ای در دست داشت، سوار میكردند و به طرف رادیو راه میافتادند.
آن محموله در واقع نان و پنیر و گردو بود كه برای سه نفر آماده شده بود: خودش، نیرومند و راننده.
در راهِ آمدن به رادیو، آن را میخوردند و با هم گپ میزدند.
وقتی به برنامه میرسیدند، با انرژیِ زیاد پشت میكروفون قرار میگرفتند و به مردم هم انرژی میدادند.
این ماجرا را هر روزِ آن هفته ای كه شیفت داشتند تكرار میكردند و برایشان عادت شده بود.
پرده چهادهم:
در یك مصاحبهی خودمانیِ منتشر شده، به چند سوال نویسنده، اینطور جواب داد.
سوال: چرا وقتی برنامه نداری، به همه بد و بیراه میگی؟
جواب: من به همه بد و بیراه نمی گم، امّا غُر میزنم، قبول دارم. وقتی برنامه ندارم و حواسشون به من نیست آره غُر میزنم.
سوال: چرا جَوونا رو عمدتاً قبول نداری؟
جواب: اصلاً اینطور نیست. من جَوونا رو قبول دارم. شاید در مواردی اگه ایرادی داشته باشن، بِهِشون كه بگم، ازم ناراحت بشن، ولی این دلیل نمی شه كه قبولشون نداشته باشم.
مثلاً یكی از همین جَوونا این بیت حافظ كه میگه:"دلِ بیمار، شد از دست، رفیقان مددی -- تا طبیبش به سر آریم و دوایی بكنیم " رو اینطور خونده بود:"دل، بیمار شد از دستِ رفیقان مددی..."
خب من اگه جَوونی اینطور غلط بخونه و به حرف كسی هم گوش نده و كارِشو اصلاح نكنه، آره، قبولش ندارم.
سوال: چرا بغل كردن و بوسیدنِ غلیظ بعضیها رو دوست داری؟
جواب: من بر اساس سفارش دینمون كه میگه اگه دو مومن به هم برسن و همدیگه رو در آغوش بگیرن و اظهار محبت كنن خداوند گناهانشونو میریزه، مدام در حالِ ریختن گناهان دوستانم.
ولی از شوخی گذشته به این كار عادت كردم و اونو یه جور ابراز علاقه میدونم.
س: اگه شغل گویندگی رو ازت بگیرن چی كار میكنی؟
ج: خدا نكنه. ولی اگه بگیرن، كارهای فرهنگی میكنم. مثل نوشتن خاطرات و خوندنِ كتاب صوتی.
س: بین گویندههای رادیو، كیا رو كامل قبول داری؟
ج: خیلیها رو، ولی نمی گم. میترسم اسم كسی جا بیفته و ازم دلخور بشه.
س: چه شعرهایی رو غلط خوندی و بعد افسوس خوردی كه چرا دقت نكردی؟
ج: بی رودربایستی بگم كم اتفاق افتاده.
س: تو رادیو از كی و از چی دلخوری؟
ج: از هیچ كس. فقط از بعضی مدیرا به خاطر طرز برخوردشون گاهی دلخور شدم، ولی زود رفع شده.
س: از كی خیلی راضی بودی؟
ج: از دكتر خجسته، مرحوم حَرَمی و آقای خزایی.
اینا وقتی از كرمان اومدم تهران، دستمو گرفتن و بِهِم بها دادن.
س: بیماری چی داری؟
ج: در سنّ ما، همه كم و بیش بیماریهایی دارن. منم مختصری دارم، ولی جدّی نیست.
س: احساس میكنم با همهی شادی، غمی پنهان تو وجودت هست. چیه اون؟
ج: هر كسی از این غمها داره و ممكنه بروز نَده. منم دارم، ولی عمده نیست.
س: تو اداره ای كه كار میكردی شغلت چی بود؟
ج: چون مدیریت خونده بودم، اول كارشناس امور اداری تو راه آهن بودم. بعد منتقل شدم به سازمان زمین شناسی، مدیر امور اداری شدم.
س: از عیبهای خودت بگو!
ج: من عیب زیاد دارم. گاهی از بعضی برخوردها زود ناراحت میشم، در حالی كه ممكنه اصلاً قصد و غرضی نداشته باشن.
زود از كوره در میرم.
خیلی هم زود قضاوت میكنم.
زود هم عكس العمل نشون میدم.
ولی میدونم كه همه اینا اشتباهه و باید تَركشون كنم.
س: اگه به تو پول كلان بِدن كه یك محصول ضرر دار رو تبلیغ كنی، واقعاً رد میكنی یا میگی نیاز داشتم مجبور شدم؟
ج: من اصولاً تمایلی به اینطور كارها ندارم. پیشنهاد شده، ولی رد كردم.
س: به چه كسانی در دُرست خوانیِ شعر مدیونی؟
ج: به داوود جمشیدی، حسین آهی، محمد صالح علا، رشید كاكاوند و خیلیهای دیگه...آهان، امیر نوری و...نه دیگه یادم نیست.
پرده پانزدهم:
وقتی یكی از گزینههای گویندگیِ برنامه قصه ظهر جمعه شد، سر از پا نمی شناخت.
از صبح تا شب، قصههای كهن میخواند و به صدای گویندههای قبلیِ این برنامه گوش میداد.
بعد از پخش صدایش از این برنامه، جا افتاد و مقبول شد.
با این حال، باز به هر كس میرسید میگفت: اینم كه چیزی نیست، هفته ای 25 دقیقه!! به كجام میرسه!؟
انگار هنوز هم تشنه بود و آبِ بیشتری میخواست.
یا بهتر: پری رویی بود كه تابِ مستوری نداشت
و ندارد.
دهانش پُر از حرفهای زیبا بود
و خدا حفظش كند كه برای شاد كردنِ دوستان، مهیّا بود.
با حضورش به دیگران صفا میداد
و دلِ همه را جلا میداد.
جایش اگر احتمالاً به بهشت رفت،
كنارِ محبوبان باد!
آمین یا رب العالمین
محمدباقر رضایی
نویسنده برنامههای ادبیِ رادیو.»