هزار كلمه برای عكسی كه هرگز نگرفتم
این تیتر حتما برایتان آشنا است . بله این تیتر نوشته ای از نیوشا توكلیان است كه بعد از سفر به عراق و دیدن جنایت های داعش بدون گرفتن حتی یك عكس تنها با كوله باری از كلمات به ایران برمیگرده.
نیوشا توكلیان برای دیدار با دختری كه 25 روز در اسارت داعش بوده و سپس توانسته از دست آنان بگریزد در شمال عراق اینطور مینویسد:
در اتومبیل نشستهام و شیشه پایین است. نسیم داغ چهل و چند درجهای شمال عراق مستقیم توی صورتم میوزد. سرم پر از فكر است اما همه را كنار زدهام و حالا فقط یك اندیشه در ذهنم دارم: فاجعهای كه در پیش چشمانم است.
به دهكده میرسیم تا آقایی را سوار كنیم كه قول داده ما را به دیدن دختر ربوده شدهای كه به تازگی نجات پیدا كرده ببرد. یك مرد حدوداً چهل و پنج ساله با پوستی تیره كه شلوار قهوهای سیر، پیراهن چهارخانهی قهوهای و یك جفت دمپایی كهنه و پاره پوشیده است. از لحظهی سوار شدن شروع به صحبت كرده و لحظهای باز نایستاده است. من و دو همكارم طوری در صندلی عقب چپیدهایم كه تقریباً جایی برای جنبیدن نداریم. آنقدر خستهایم كه حتی نمیتوانیم كلمات مرد را تحلیل كنیم. فقط سرمان را تكان میدهیم. هنوز یك ساعت دیگر مانده تا به خانكه برسیم.
مرد ایزدی برای ثانیهای ساكت میشود و من از خودم میپرسم چرا. همینطور كه سعی میكنم بفهمم چه چیزی باعث سكوت ناگهانیاش شده متوجه میشوم كه دارد سعی میكند مورچهی بالداری را كه روی ساعدش نشسته بردارد و آن را روی داشبورد بگذارد: كاری بسیار غریب در كشوری كه مرگ وحشیانه در آن به رویدادی عادی و روزمره تبدیل شده. دیدن این صحنه گرمای دلچسبی را در تنم پخش میكند.
یك یك دهكدههایی را پشت سر میگذاریم كه حالا پر از اردوگاههای پناهندگان شدهاند: زنها این گوشه و آن گوشه به رخت شستن مشغولاند، كودكان مشغول دویدن و بازی در زمینهای خاكی و مردها گوشهای نشسته و نگاه بیروحشان را به جایی در افق دوختهاند.
یك لحظه از خودم میپرسم اگر این مرد پدرم بود كه اینچنین برای بقا تقلا میكرد چه حسی میداشتم. همینطور كه با این فكر درگیرم متوجه علائم سوختگی در پشت سر و گردن مرد میشوم. علت را جویا میشوم و او میگوید كه پابرهنه به مدت نُه روز تمام در كوهستان سنجار راه پیموده است. دیگر سوالی نمیپرسم.
وارد اتاق میشوم. دختر لاغر و تكیدهای با بلوز قهوهایرنگی به تن مقابلم نشسته. موهایش را با گیرهای پشت سرش جمع كرده كه شبیه به یك گُل است. گیرهای كه احتمالاً روزی برای گردهماییهای از سر شادی زینت مویش بوده. اما او حالا در این خانهی نیمهتمام است كه پنج خانوادهی ایزدی در آن سكونت دارند. وقتی ثمیا شروع به صحبت میكند، از داخل كیفم دوربینم را بیرون میآورم تا از او عكس بگیرم. اما صورتش را در میان دستانش میگیرد و میگوید كه نمیخواهد از او عكسی بگیرم. دوستم كاتالینا گومز كه از یك شبكهی تلویزیونی كلمبیایی آمده اصرار میكند. او توضیح میدهد كه چقدر مهم است كه داستان ثمیا را با عكس ثبت كنیم تا همهی دنیا بفهمد چه بر سرش آمده است.
مادرش همان كنار نشسته و در چهرهاش هیچ حالتی پیدا نیست. میگوید: حالا همهی دنیا هم بداند، كه چه؟ چكار میتوانند بكنند؟
از عكس گرفتن منصرف میشویم.
ثمیا از روزی میگوید كه داعش به دهكدهشان حمله كرد. در خانه بود كه آنها هجوم آوردند و او را همراه با سایر دختران جوان روستا به زور بردند. همهشان را سوار اتوبوسی كردند. دور روز بعد او را بهعنوان هدیه به مردی در فلوجه دادند، جایی كه او25 روز را در یك اتاق به اسارت گذراند. مرد فلوجهای از او میخواست به اسلام روی آورد و همسرش شود، اما او تاكید میكرد كه نمیخواهد با او ازدواج كند.
حرفهایی كه میزند باعث میشود با خودم فكر كنم كه داعش آنقدرها هم كه میگویند سازمان درنده و مخوفی نیست، حداقل نه به درندگیای كه رسانهها نشان میدهند. خواهر كوچكترش، كه فكر میكنم باید 12 ساله باشد، پشت ثمیا نشسته. اتاقی كه در آن زندگی میكنند حداكثر 15متر مربع است و تنها مبلمان آن یك مشت پشتی كهنه است كه دور دیوارها چیدهاند و تنها وسیلهای كه دارند یك دستگاه تلویزیون كوچك است. یك لحظه حواسم پرت تلویزیون میشود: فیلمی هندی كه در آن دختر زیبایی با موهای بلندی كه تا كمرش میرسد رقصكنان برای پسر جوانی ناز میكند و او هم مدام به دنبالش میدود. من و خواهر ثمیا برای چند ثانیه غرق تماشا میشویم. اما صدای مرد راهنما كه بلندبلند حرف میزند مرا به فضای اتاق برمیگرداند.
حالا ثمیا دارد میگوید كه در فلوجه یك روز ناگهان صدای تیراندازی به گوش رسید و مرد داعشی بیرون دوید تا سر و گوشی آب بدهد، اما فراموش كرد در را پشت سرش قفل كند. ثمیا از این فرصت استفاده كرد و همراه سمیرا، دختر دیگری كه همراهش بود، گریخت. آنها در بزرگراه فلوجه دویدند تا به یك باجهی تلفن عمومی رسیدند و از آنجا ثمیا با خانوادهاش تماس گرفت. یكی از بستگانش كه در آن نزدیكی زندگی میكرد به كمكش شتافت و او را به بغداد رساند.
كاتالینا میپرسد كه آیا او در مدت 25 روز اسارتش با خانواده در تماس بوده یا نه. او میگوید كه مرد اجازه میداد روزی یك مرتبه به پدرش تلفن بزند. میگوید كه مدام از پدرش میخواسته برود و نجاتش دهد. این را میگوید و سكوت میكند. كاتالینا میپرسد كه پدرش در پاسخ به خواستههایش چه میگفته. ثمیا میگوید: پدرم میگفت «دخترم من چطور میتوانم كمكت كنم؟ از دست من كاری ساخته نیست» و من سه روز تمام گریه میكردم چون پدر خودم هم نمیتوانست برای نجاتم كاری كند.
ما تصور میكنیم كه این تمام داستان اوست.
از او تشكر و خداحافظی میكنیم. از اتاق بیرون میرویم و وارد حیاط كوچكی میشویم كه بین این اتاق، آشپزخانه و دو اتاق كوچكتر قرار دارد. در این حیاط كوچك مردان، زنان و كودكانی- حدود 20 نفر- دور تا دور دیوارها نشستهاند. مادری دارد زخم پاهای پسربچهای را تمیز میكند. از آنها میپرسم كه آیا از كوهستان سنجار میآیند و پاسخ مثبت است. شروع به عكس گرفتن از این مادر و پسر میكنم كه ناگهان كاتالینا با فریاد نامم را صدا میزند: نیوشا!
به سمت آشپزخانه میدوم و از آنجا خودم را به یكی از اتاقهای كوچك میرسانم. در حالی كه دوربین به دست ایستادهام، ثمیا را میبینم كه روی زمین افتاده، فریاد میكشد و سعی میكند خودش را خفه كند. حدود ده زن دور او را گرفتهاند، در حالی كه بچههایشان از دست و پایشان آویزاناند و گریه میكنند و آنها در تلاشاند ثمیا را آرام كنند. یك لحظه میخواهم از تقلا و جیغ كشیدنهای ثمیا در حالی كه دهها دست بدن او را گرفتهاند تا نگهاش دارند عكس بگیرم. اما در چشم بر هم زدنی یادم میآید كه ثمیا در حالت عادی هم دوست نداشت در عكس باشد، پس حالا دیگر قطعاً موافق نیست.
یكی از دو مادر جوانی كه كنارم ایستاده میگوید كه ثمیا روزی حداقل دو بار دچار چنین حملههایی میشود و هرگز به كسی نگفته واقعاً چه بر سرش آمده است؛ اما از اولین باری كه دچار حمله شد، آنها فهمیدند كه ماجرا از چه قرار است: هر روز به ثمیا مخدر میدادند و چندین مرتبه به او تجاوز میكردند.
من بیرون میدوم و مادرش را صدا میزنم. او نگاهم میكند و طوری كه انگار هیچ اتفاق عجیبی نیفتاده با قدمهایی شمرده به اتاق میرود و كنار ثمیا مینشیند كه هنوز در تلاش است خودش را خفه كند. چشمان مادر از اشك پر میشود. او به من میگوید كه ثمیا یك كلمه درباره اتفاقاتی كه برایش افتاده حرف نزده است، میگوید: وقتی داعش به ما حمله كرد، مرا به زور به اتاقی فرستادند و در را به رویم قفل كردند و بعد پسرانم را در اتاق كناری با گلوله كشتند؛ چطور با چنین چیزی كنار بیایم؟
ثمیا چند لحظه آرام میشود. انگار از كابوسی برخاسته باشد. سر جایش مینشیند، موهایش را مرتب میكند و لبخند تلخی به رویم میزند. چهارده سال دارد اما صورتش به چهلسالهها شبیه است. كنار مادرش مینشیند. مادرش پیشانیاش را میبوسد و دستش را دور كمر او میاندازد، در حالی كه سرهایشان را چند دقیقه كنار هم قرار میدهند.
من صحنههای دلخراش زیادی در طول جنگها و فجایع دیگر دیدهام. اما این شاید اولین باری بود كه خودم هم احساس خفگی میكردم. در آن لحظه نفسم بالا نمیآمد. از اتاق بیرون میآیم و به حیاط برمیگردم و روی زمین مینشینم. نمیتوانم از جایم تكان بخورم. بهقدری آشفته شدهام كه همه متوجه حال بدم شدهاند. یك نفر برایم یك لیوان آب میآورد. بعد از چند دقیقه ثمیا بیرون میآید و دستش را روی شانهام میگذارد و میگوید: «همه چیز درست میشود».
به رسم خداحافظی میبوسماش و راهی میشویم. ساعت 2 بعدازظهر است. روز به زمان اوج گرما رسیده. شیشه اتومبیل پایین است و نسیمی داغتر از نسیم صبح به صورتم میوزد. حالا دارم سعی میكنم هزاران فكر توی سرم را به ذهنم بازگردانم تا بتوانم تصویر ثمیا را كنار بزنم و داستان دلخراش او را پشت فكرهایم پنهان كنم اما نمیتوانم.