محمدباقر رضایی ـ نویسنده برنامههای ادبی رادیو ـ كه شرح حالهایی به طنز درباره مفاخر، مشاهیر و پیشكسوتان رادیو مینویسد، این بار به سراغ ژاله صادقیان از گویندگان باسابقه رفته است.
ژاله صادقیان یكی از گویندههای فراموشنشدنی رادیو بود. نام او در تاریخ رسانهایِ ایران، با واژه "رادیو" عجین شده و هرگز تصور نمیرود كه بتوان این واقعیت را نادیده گرفت.
به گفته نویسنده (محمدباقر رضایی): "خانم ژاله آنقدر باوقار و بامعرفت است كه همه از خوبیهایش میگویند! كسی را نیافتم كه از بدیها و عیبهایش هم بگوید و مطلب مرا همه جانبه كند.
با این حال توانستم خاطرههایی را از اعماق ذهن برخی از رادیویی بیرون بكشم و مطلب را كمی متفاوت از مطالب پیشین كنم.
ژاله صادقیان بسیار طنّاز و باجنبه است و به نظر میرسد كه با وسعت و تنوع ادبیات آشناست و طنز و كاركردش را میشناسد."
ابتدا شعرخوانی ژاله صادقیان در برنامه "رادیو هفت" را در زیر بشنوید:
متن طنز محمدباقر رضایی درباره این صدای ماندگار رادیو كه به مناسبت ماه خرداد، ماهِ تولد ژاله صادقیان در اختیار ایسنا قرار گرفته به شرح زیر است:
*** طنزواره برای آنكه از وقتی به سیب زمینی میگفت دیب دمینی، در رادیو بود (در 22 پرده):
پرده اول:
آن گویندهی عاطفی و مهربان.
آن مجری جسور و خوش بیان.
آن دانشی زنِ فروتن.
آن شایستهی لقبِ تهمتن.
آن كه ادعا نداشت، ولی غرور داشت
و دل و جیگری مثل بلور داشت.
افتخارِ بابلیان بود
و نامش ژاله صادقیان بود.
همه جا حضوری شهرآشوبانه داشت،
اما خصلتی محجوبانه داشت.
هنرش را هیچگاه نفروخت
و كیسهای برای درآمد بیشتر ندوخت.
شلوغ بود ولی نجابت داشت
و تا دلت بخواهد طراوت داشت.
صدایش دقیقاً صدای یك خطیب بود،
ولی فروتنیاش در این مورد، عجیب بود!
حوصله برای عداوت و قضاوت نداشت
و تلاشی برای به دست آوردنِ موقعیت نداشت.
نشستن پشت میزِ ریاست برایش مسلّم بود،
ولی برای دور نشدن از "عاشقی" مصمّم بود.
به اغلبِ شاعران و نویسندگان ارادت داشت
و بر توجه به" آناتِ" زندگی، عادت داشت.
از آنچه شده بود راضی بود
و دائم سپاس دارِ بزرگانِ ماضی بود.
با اغلبِ گویندههای زن رفاقت داشت
و در ابراز علاقه به گویندههای مرد، صراحت داشت!
پرده دوم:
در رادیو بهترین بود
و صدایش برای همه تسكین بود.
ملیح بود و شریف بود
و بانویی همه فن حریف بود.
در جذب شنونده ابتكار داشت
و حرف و سخنش اعتبار داشت.
تند و تیز و روان بود
و آگاه از مسائل زمان بود.
طنزی مثال زدنی داشت
و حركاتی خواستنی داشت.
ولی به موقعش اخم میكرد
و نگاههای چَپَكی را زخم میكرد.
دستگیریاش از جوانها جدّی بود
و حمایتهایی كه میكرد فطری بود.
اندیشهای عارفانه داشت
و ذهنیتی مردانه داشت!
پلیدی و پلشتی در كارش نبود
و تلخی و كژتابی در حالش نبود.
با شور و حال كار میكرد
و برنامه را با قیل و قال اجرا میكرد.
میآموخت و یاد میداد
و لحظههای عمر را به باد نمیداد.
پرده سوم:
یك بار حرفی زد كه به دل همه نشست،
چون خلاصهی تمام تجربیاتش در زندگی بود.
گفت: من الان دیگه با خدا "ندار" شدم. یه بسم الله میگم و خودِش میدونه چی میخوام.
پرده چهارم:
مادرش معاون مدرسه بود.
او را پیش مادربزرگش میگذاشت و به مدرسه میرفت.
وقتی بچه دیگری به دنیا آورد، دید مادربزرگ نمیتواند از دو بچه نگهداری كند.
او را كه سه ساله شده بود، با خودش به مدرسه میبرد و سرِ كلاس اول مینشاند.
او هم با وجود شیطنتهای خاصِ سن و سالش، به درسها گوش میداد و یاد میگرفت.
وقتی پنج ساله شد، درسهای اول تا سوم دبستان را حفظ بود.
او را در مدرسه به عنوان یك اعجوبه میشناختند، چون غیر از حفظ درسها، كلی شعر و ترانه بلد بود و خیلی بلبل زبانی میكرد.
پسرخالهی مادرش با یكی از رادیوییها دوست بود.
به او گفت: ما تو خونوادهمون یه همچین موجودی داریم. به دردتون میخوره بیارمش رادیو؟
طرف گفت: بیارش ببینیم!
دست او را گرفتند و به رادیو بردند.
خودش نمیدانست كجا میرود و برای چه میرود!
دلش خوش بود كه شاید آن روز توی راه برایش بستنیای، چیزی بخرند.
سال، سالِ 1349 بود و او پنج سال داشت.
(همین جا سال تولدش هم لو میرود)
میگوید: وقتی رفتیم اونجا، من كه نمیدونستم كجاست!
چه میدونستم رادیو چیه! ولی از اونجا با اون همه دار و درخت خوشم اومد.
منو بردن تو یكی از ساختمونا، دادن دستِ یه خانم كه گروه كودك، زیر نظرش بود.
خانمه یه كاغذی به من داد و گفت برو تو راهرو پیش اون خانم، بِهِت میگه چه كار كنی.
رفتم پیش اون خانم.
از روی اون كاغد، یه چیزایی بِهِم یاد داد، بعد منو بردن توی اتاق عجیبی كه بِهش میگفتن استودیو.
خانمه بِهِم گفت برو پشت اون میز، رو صندلی بشین و دهنتو ببر نزدیك میكروفون، هر وقت علامت دادن حرف بزن.
با ترس و لرز گفتم چَشم، ولی از این كه همراهم اونجا پشت شیشه واستاده بود و نگام میكرد، كمی اعتماد به نفس داشتم.
رفتم رو صندلی نشستم و اون كاغذ رو گذاشتم جلوم روی میز.
علامت دادن كه: خب، حالا كمی حرف بزن.
اومدم حرف بزنم، دیدم قدّم به اون چیزی كه بهش میگفتن میكروفون، نمیرسه!
سرِ خود بلند شدم و دو زانو روی صندلی نشستم كه دهنم به میكروفون برسه.
همهی اونایی كه اونجا بودن، خندهشون گرفته بود.
دوباره علامت دادن كه حرف بزن.
من نمیدونستم چی بگم.
ناچار به اون كاغذ نگاه كردم و از روش خوندم.
خانمه از پشت دستگاه گفت: داری از روی كاغذ میخونی!!؟ مگه بلدی؟
فكر كردم چه جنایتی مرتكب شدم، یا چه تقلّبی كردم!
پیشِ خودم گفتم: الانه كه منو بگیرن بزنن یا دعوام كنن!
زدم زیر گریه.
در باز شد و دوسه نفر با همراهم اومدن تو، دلداریم دادن كه نترس، ما نمیدونستم سواد داری و بلدی بخونی! عیبی نداره، خیلی هم خوب خوندی. آفرین، قبول شدی!!
و همین شد كه پذیرفتنم و تو گروه كودكِ رادیو موندگار شدم.
پرده پنجم:
از همان سال 49 تا سال 57 در برنامه كودك، با یكی دیگر از گویندهها، خانم فرزانه، در اغلب نمایشهای كودكانه، نقشهای مختلف را اجرا میكردند.
بر اساس موضوع نمایش و داستان، گاهی مورچه میشدند، گاهی گربه و سگ و خر.
به جای هر چند تا پرنده و جانوری كه در قصه بود، فقط دو تایی حرف میزدند و انواع و اقسام صداها را تقلید میكردند!
اولین نقشی كه به او سپرده بودند، مار عینكی بود كه از پسِ آن خیلی خوب برآمده بود.
بعد، طوری شد كه در برنامههای بزرگسالان هم اگر به صدای حیوان یا پرنده و یا صدای بچه نیاز داشتند، او را صدا میزدند و از مدرسه به رادیو میآوردند تا آن نقش را بازی كند.
خودش میگوید: باور كنین بزرگان رادیو اون موقع با بچهای مثل من كه "هِر" رو از" بِر" تشخیص نمیداد، خیلی مهربونانه و با حوصله كار میكردن و برام وقت میذاشتن.
مثل استاد نازنینم بهزاد فراهانی، استاد نازنینم خانم مهین نثری، روانشاد صدرالدین شجره، روانشاد حسین امیرفضلیِ عزیز، خانم علوّ نازنین و روانشاد محسن فرید.
هر كدوم اینا واقعیت اینه كه منو به شكلی پروروندن.
خیلی باهام سر و كله زدن.
در كنارشون بودن مثل دانشگاه بود برام.
اما انقلاب كه شد، از رادیو رفتم كه درس بخونم و كمی به زندگیم برسم.
هشت سال بعد از انقلاب، آقای كدخدازاده دوباره منو دعوت كرد به رادیو و سپرد دستِ علیرضا فرضی و هرمز شجاعی مهر.
اینا اون موقع "جُنگ جوان" رو با گویندگی "فریورز كیان" و "مریم شیرزاد" میبردن روی آنتن.
منو گذاشته بودن كنار اینا برای این كه چیزایی رو كه یادم رفته بود، دوباره یاد بگیرم.
و خیلی زود همه چیز یادم اومد.
پرده ششم:
سال اولی كه ( بعد از انقلاب ) به رادیو آمد بیشترِ برنامههایی كه به او میدادند جدّی، ادبی و مربوط به دانش و این چیزها بود.
اما یك روز بطور ناگهانی به او گفتند باید بروی كنارِ بر و بچههای برنامه عصرانه.
عصرانه برنامهای طنز بود كه افراد مشهوری تهیه كنندگی و اجرای آن را به عهده داشتند.
او اصلاً نمیدانست كه اجرای برنامه طنز دشوار است و از هر كسی بر نمیآید!
پیشِ خودش فكر كرده بود این برنامه هم مثل برنامههای قبلی اش فقط استعداد گویندگی میخواهد و بس!
چه میدانست دنیای طنز، دنیایی متفاوت است و بجز گویندگی در انواع شكلهای آن، به یك " آن " و " ذاتِ " ویژه و خدادادی هم نیاز دارد.
و همچنین نمیدانست كه در ذاتِ خودش هم این " آن " وجود دارد و هنوز كشف نشده است.
به هر حال با اشتیاق و غرور خاصی، به خاطر جوانی و جاهل مسلكیای كه داشت، جلو رفت و خودش را به عوامل برنامه معرفی كرد.
گفت: به من گفتن بیام تو برنامه شما.
به او خیرمقدم گفتند و در میان خود پذیرفتند.
اما ماجرا، آن چیزهایی نبود كه او فكر میكرد!!
می گوید: "باور كنین از همون روز اول احساس كردم كه باید عقبگرد كنم و از اون برنامه برم بیرون؛ به خاطر اینكه هر روز دو ساعت قبل از شروع برنامه باید میاومدم پخش، چون دستور داده بودن كه باید تمامِ مطالبِ برنامه رو قبل از شروع، بخونیم و حفظ كنیم.
یعنی اینطور بود كه من باید نقشهای مختلفی رو اجرا و بازی میكردم.
باید زنِ یك شوهر عصبانی میشدم.
دختر یك بابای خل و چِل میشدم.
و باید ریتم تند هم میداشتم و جیغ هم میزدم.
همه اینها رو هم باید قبلش تمرین میكردیم.
نقش مردِ مقابل هم معمولاً به عهده داریوش كاردان بود.
حالا شما حساب كنین من باید یه كسی میبودم كه در مقابل آقای كاردان كم نیارم.
عصرانه، برنامهای صد درصد طنز بود و طنز تلخی هم بود.
هر هفته هم برای ما اتفاقاتی میافتاد كه یكی مون واقعاً از دست میرفتیم و حالمون بد میشد؛ طوری كه بقیه مجبور میشدن بدونِ اون كسی كه حالش بد شده بود برنامه رو ادامه بِدن!
داوود جمشیدی تهیه كننده مون بود.
یادمه كه تو برنامه، یك قسمتی داشتیم با عنوان " دنیای شیرینِ دریا ".
دنیای شیرین دریا، یك سریال تلویزیونی بود كه ما اونو رادیویی و به طنز اجرا میكردیم.
داریوش كاردان تو این آیتم نقشِ عمو اسد رو داشت.
منم نقشِ دریا رو داشتم.
البته نقشِ ساحل و نقشِ مادر هم با من بود.
گیلانی هم باید حرف میزدیم.
توی داستان، عمو اسد رفته بود تو آب و داشت غرق میشد.
من كه نقش دریا و ساحل رو بازی میكردم میباید میرفتم اونو نجات میدادم.
حالا فكر كنین اینا همه، تو 10 صفحه تكست نوشته شده بود و من قرار بود اونا رو بخونم و بازی كنم.
من تا صفحه 3 خوندم و رفتم كه صفحه 4 رو بخونم، دیدم صفحه 9 جلومه!!
خدایا چی كار كنم!؟
بیچاره شدم.
بقیه تكست معلوم نبود چی شده!!
باور كنین من اونا رو مرتب چیده بودم، ولی نمیدونم چی شده بودن!
گیج شده بودم.
حالا نمایش در حالِ اجرا بود و عمو اسد هم در حالِ غرق شدن.
داد میزد: سرِ طنابو بنداز بگیرم بیام بیرون زن ن ن ن!!!
منم برای این كه زمان پیدا كنم تا تكستها از لا به لای اون همه كاغذِ روی میز پیدا بشه، الكی داد میزدم: دریا جان هوی ی!! سرِ طنابو پیدا كن عمو اسد داره غرق میشه!!
باور كنین من و آقای كاردان همینطور سه چهار دقیقه، خاج از متن نمایش، الكی جیغ و داد میكردیم تا بالاخره تونستم تكستها رو پیدا كنم و بقیه ماجرا رو طبق نوشتهها بگم.
بعدش هم آقای جمشیدی یك ترانه گیلكی گذاشت تا ما بتونیم كمی استراحت كنیم و نَفَسمون در بیاد.
چون از بس الكی جیغ و داد زده بودیم، واقعا صدامون گرفته بود.
پرده هفتم:
داوود جمشیدی تهیه كننده پیشكسوت رادیو تعریف میكند كه : "یك بار تصمیم گرفته بودیم دیوان حافظ رو از اول تا آخر بخونیم و صوتی كنیم.
خانم صادقیان و داریوش كاردان رو انتخاب كردیم چون هر دوشون سواد این كار رو داشتن.
استودیویی كه قرار شد محلِ ضبط برنامه باشه بیرون از رادیو و اجارهای بود.
همون روز اول، ما سه نفر، سرِ خوندنِ اولین غزل دیوان حافظ از بس وسواس به خرج دادیم و اونقدر " این جوری بخونیم یا اون جوری بخونیم " كردیم كه بعد از دو ساعت، بك غزل هم ضبط نشد.
دیدیم اگه همینطوری پیش بریم باید سه نفری خونه و زندگیمون رو بفروشیم و اجاره استودیو رو بدیم.
ناچار با عذرخواهی از حافظ، از خیر ضبط دیوانش گذشتیم."
این خاطرهی داوود جمشیدی نشان میدهد كه هم خودش و هم ژاله صادقیان و داریوش كاردان در زمینه حافظشناسی، اطلاعات قابل قبولی داشتند و هیچ كدامشان دلِ رد كردن نظرِ دیگری را نداشتند!
جمشیدی اساساً ژاله صادقیان را اهلِ به قول خودش "ظرایف كلامی و بسیار خوش محضر" میدانست.
البته گاهی كه سرِ ضبط برنامههای ادبی، نكتهای مطرح میشد و امكانِ پاسخِ چند وجهی وجود داشت؛ همه آماده میشدند كه نظری بدهند.
هنوز هیچ كس شروع نكرده، ناگهان ژاله صادقیان عصبانی میشد و داد و بیداد راه میانداخت كه: " فقط خواهش میكنم آقای جمشیدی چیزی نگه! "
و این را به خاطر آن میگفت كه داوود جمشیدی تهیه كنندهای طنّاز بود و معمولاً جوابهایش با طنز خاصی همراه میشد و گاهی او را عصبانی میكرد!
مثلاً با این كه سنّ و سال او خیلی كمتر از جمشیدی بود، جمشیدی همیشه به او میگفت: پیشكسوت!!
او هم از این موضوع و این كه سنّ و سالش را همینطور الكی بالا میبردند حرص میخورد.
جمشیدی برای توجیه حرفش به شوخی میگفت: آخه شما از زمانی كه به سیب زمینی میگفتین دیب دمینی، تو رادیو بودین!! خب معلومه پیشكسوتِ ما محسوب میشین!!
پرده هشتم:
تهیه كنندگان تلویزیون همیشه آماده بودند نیروهایی را كه در دانشگاه رادیو، پرورش یافته بودند شكار كنند.
(راجع به قدیمیها صحبت میكنیم، حالا را نمیدانم).
آنها كه اغلب، خودشان هم در این دانشگاه پرورش یافته بودند میدانستند رادیو، مستعدان را ریشهای و اصولی بار میآوَرَد.
برای همین، تا میدیدند یك نفر در رادیو درخشیده، سعی میكردند هر طور شده او را به سمت جعبه جادو ببرند.
سرِ ژاله صادقیان هم این ماجرا رخ داد.
البته او همیشه رادیو را به تلویزیون ترجیح میداد، ولی به هر حال در چنین موقعیتی هم قرار گرفت.
ماجرای رفتنش به تلویزیون را جمشید جم، تهیهكننده با سابقه رادیو، اینطور تعریف میكند كه یك بار آیتمی را با گویندگی ژاله صادقیان برای یكی از برنامههایش ساخته بود.
آن آیتم چنان درخشید كه مورد توجه برنامه سازان تلویزیون قرار گرفت.
یكی از آنها به دفتر او آمد و پرسید: این گوینده كه تو برنامه شما بود كیه آقای جم؟
-- كدوم؟
-- خانمی كه اون آیتم رو اجرا كرد!
-- چطور؟ مشكلی پیش اومده!؟
-- نه، كارشون خیلی عالی بود. میخوام اگه قبول كنن، تو تلویزیون هم اجرا داشته باشن.
-- نمیدونم قبول میكنن یا نه! اجازه بدین با خودشون صحبت میكنم بِهِتون خبر میدم.
-- ممنون میشم راضی شون كنین آقای جم.
-- باشه، ایشالله راضی میشن.
-- مخلصیم، خدا حافظ.
-- به امید حق!
جمشید جم توی دلش گفت: به همین خیال باش!!
و بلافاصله به بچههای هماهنگی سفارش كرد كه به خانم صادقیان بگین من باهاش كارِ فوری دارم.
روز بعد كه ژاله صادقیان برای اجرای برنامههای روتینِ خودش به رادیو آمد، سری هم به اتاق جمشید جم زد.
وقتی نشست و جم برایش چایی سفارش داد، پرسید: با من كاری داشتین آقای جم؟
-- بله كار داشتم.
-- بفرمایید، در خدمتم.
-- ببین باباجون! اون آیتمی كه برای برنامهمون با شما ضبط كردیم، خواهان پیدا كرده.
بچههای تلویزیون اومدن میخوان شما رو ببرن اونجا.
چی میگی؟
ژاله صادقیان جا خورد.
پرسید: واقعاً!!
-- بله واقعاً.
-- خب نظر شما چیه؟
-- من راستش مخالفم.
ژاله صادقیان هیجان زده بود.
پرسید: چرا آقای جم!؟
-- چون تلویزیون زرق و برق داره. رنگ و لعاب داره. خیلی زود آدمو میگیره و مسیر گوینده رو عوض میكنه!
چند تا برنامه باهات میگیرن، بعد میگن به سلامت!
اولِ راه اگه گوینده رادیو بخواد بره تلویزیون، راهش كج میشه.
از رادیو دور میشه. حیف میشه!
درسته كه تو، نیروی ثابتِ من نیستی و رفتن یا نرفتنت به من مربوط نیست، ولی پدرانه بِهِت میگم نرو.
چند سال دیگه كار كن، بعد كه خودتو پیدا كردی، اون موقع میتونی بری تلویزیون.
-- چشم استاد، خیلی ممنون!
با اجازه.
-- برو دخترم موفق باشی!
این ماجرا گذشت و ژاله صادقیان در رادیو ماند و شد "ژاله صادقیان".
بعد به قول جمشید جم: تونست بره تلویزیون و با افتخار بگه من از رادیو اومدم.
آنجا هم خیلی موفق بود.
مخصوصاً با برنامه "دلنوازان" كه درباره شعر و موسیقی بود و برنامههای دیگر به ویژه برنامه مشاعره با دكتر اسماعیل آذر.
پرده نهم:
نادر برهانی مرند، زمانی كه دانشجو بود به رادیو راه یافت.
همان موقع به خاطر استعداد و دانشی كه داشت، نویسندگی و گزارشگریِ برنامهای را به او سپردند با اسم زیبای "در آدینه با نمایش".
این برنامه بعد از سالها، اولین برنامه تئاتریِ رادیو بود.
برای اجرای آن هم یكی از بهترینهای گویندگی را انتخاب كردند: ژاله صادقیان.
چند برنامه كه اجرا شد، گفتند: "اگه دو نفر، یك خانم و یك آقا، برنامه رو اجرا كنن بهتر میشه!"
گشتند و كسی را كه هم گوینده خوبی باشد و هم تئاتر را بشناسد پیدا نكردند. بالاخره به این نتیجه رسیدند كه خودِ نادر برهانی مرند را در كنار ژاله صادقیان بنشانند.
حالا شما فكر كنید كه یك گوینده تمام عیار و كاملاً حرفهای را در منگنه بگذارند كه تو باید با یك جوانِ دانشجوی صفر كیلومتر (از نظرِ اجرا) برنامه را بچرخانی!
كدام گوینده حرفهای زیر بارِ چنین تحمیلی میرود؟
اغلبشان نمیروند.
ولی نادر برهانی مرند میگوید: خانم صادقیان منو پذیرفت و بزرگوارانه، خام دستیهامو تحمل كرد.
همیشه هم هوامو داشت و بدون این كه به من بربخوره، فوت و فنّ اجرا رو یادم داد.
هیچ وقت یادم نمیره كه چقدر فروتنانه در كنار من مینشست و اصلاً براش مهم نبود یك آماتور در كنارش قرار بگیره!
پرده دهم:
در برنامه "صبح جمعه با شما " با تهیه كنندگیِ فرهنگ جولایی هم مدتی گویندگی كرد.
در برنامه افتتاحیه رادیو جوان هم با تهیه كنندگی جولایی گوینده بود.
"آقا فرهنگ" از نظم و انضباط او خیلی خوشش میآمد.
معتقد بود او بسیار دقیق است و تواناییهای زیادی دارد.
می گوید: " یك بار نشد من مشكلی با ژاله صادقیان داشته باشم. او حتی گاهی من را موقعِ آوردن كوهی از نوارهایم از كمد به استودیو، كمك میكرد. خیلی همراه بود."
جولایی یادش میآید كه: " یك بار نویسندهی برنامه، مطالب را نرسانده بود.
همه نگران بودیم كه چه كار كنیم؟
هر چه منتظر شدیم نیامد.
گفتیم چه كنیم چه نكنیم؟!
برنامه زنده بود و چند ساعته هم بود.
من كمی به خانم صادقیان روحیه و كمی هم پیشنهاد دادم و او را فرستادم پشت میكروفون.
نمی دانید چه غوغایی كرد و چقدر ماهرانه برنامهی چند ساعته را گرداند!!
به شنوندهها گفت امروز ما هیچ كارهایم. خودتون همه كارهاید. هم تهیه كنندهاید، هم گوینده.
هرچی دلتون میخواد روی آنتن زنده بگید و برنامه رو مدیریت كنین!!
خلاصه این كه ناگهان تلفنهای برنامه به كار افتاد و زنگ پشت زنگ!
اون روز، مردم با تعاملی كه ژاله صادقیان باهاشون انجام میداد، هزاران نكته جالب و حرفهای قشنگ زدن و برنامهی چند ساعته رو پُر كردن!
آب هم از آب تكون نخورد."
جولایی مكث میكند و با لحنی ستایش وار ادامه میدهد: "بی نظیر بود. آدم بسیار راحتی بود. البته یك حدّی هم داشت. اجازه نمیداد كسی از آن حد تجاوز كند."
پرده یازدهم:
سعید بارانی، یكی از گویندههای متفاوت رادیوست.
طنین صدای او میتواند پیام مطالب را به خوبی در وجود شنونده نفوذ دهد.
ورود او به رادیو، داستان جالبی دارد و مرتبط با ژاله صادقیان است.
به محض آن كه وارد رادیو شد، برای آشنایی با صداهای جذّاب قبلی جستجوهای ویژهای انجام داد.
یكی از صداهایی كه او را خیلی گرفته بود صدای ژاله صادقیان بود.
جستجویش را پی گرفت تا او را بشناسد و ببیند كیست، كجاست و از صدایش چگونه مراقبت میكند.
فهمید گوینده مورد نظرش به همان استودیویی كه خودش در آن، دوره ی عالیِ گویندگی را میگذرانَد رفت و آمد دارد.
پُرس و جویی كرد و به او گفتند خام ژاله همیشه فلان روز اینجاست.
خوشحال شد.
روز موعود، بهترین لباسهایش را پوشید، عطر و ادوكلن زد، به استودیو رفت و مثل یك بچهی با تربیت، دمِ در منتظر ورود مرادش در گویندگی شد.
بالاخره بعد از ساعتی انتظار، چشمش به جمال او افتاد و دست و دلش لرزید.
نمی دانست چگونه جلو برود و اظهار ارادت كند.
اصلاً چه بگوید!!؟
سر و وضعش مرتب بود و از این نظر مشكلی نداشت.
اما لرزش صدا را چه كند؟
كمی به خود دلداری و روحیه داد و رفت جلو.
گفت: سلام
با وجودِ جوان بودن و حالتِ بچه مثبت داشتن، " آنِ " صدایش ژاله صادقیان را گرفت، چرا كه در جواب سلام او گفت:
-- اِ...تو گویندهای!!؟
او فقط توانست پُررویی به خرج دهد و به طنز بگوید: میگن!!!
استاد با آن هیبتِ زیبا و مقتدرانهاش، از بلبل زبانیِ او انگار خوشش آمد.
كمی به سر تا پای او نگاه كرد و سر تكان داد.
بعد، با او صحبت كرد و گفت كه چه كار كند.
بارانی میگوید: " همون دیدار كوچولو باعثِ آشنایی من با خانم ژاله صادقیان شد.
اونقدر از رفتار و حرفاش خوشم اومد كه شیفته مرامش شدم."
سالها بعد هم كه رادیو به سعید بارانی گفت باید دورهای را با ژاله صادقیان بگذارانَد، باز همان استرسها و لرزیدنها شروع شد.
دوباره رفت پیش استاد و گفت: قراره مدتی در خدمت شما باشم و نمره مورد نظر رادیو رو كسب كنم.
شنید كه: هیچ اشكالی نداره، فقط باید بیایی جایی كه خودم میگم، نه جایی كه رادیو تعیین میكنه! چون از مقرّرات اداری خوشم نمیاد.
گفت: استاد، شما اگه قلّه قافم باشین میام.
شنید: اِ...چه زبونی داری تو بچه!؟ آفرین، حتما گویندهی خوبی میشی! حالا بیا این متن رو بخون ببینم.
بارانی متن را گرفت و سریع خواند.
شنید: خب، بسه، پاشو برو پیِ كارِت...پاشو !
-- ولی خانوم صادقیان، به من گفتن باید هشت جلسه با شما بگذرونم!
-- درست گفتن! هشت جلسه رو گذروندی، بلند شو برو، من تاییدت كردم.
-- آخه خانوم..
-- آخه نداره، تو قبولی، ولی برای این كه خیلی دوست داری تو كلاس بشینی، میذارم یكی دو جلسه بیایی بشینی، ولی برگهی قبولیت رو امضا شده بِدون!
و این شد كه سعید بارانی، دو سه جلسهی دیگر به آنجا رفت و به قول خودش، دزدِ خیلی خوبی بود، چون خیلی چیزها از گنجینهی هنرِ ژاله صادقیان دزدید!!
پرده دوازدهم:
یك بار مهمانِ برنامه رادیو هفت در تلویزیون بود.
منصور ضابطیان میزبانی اش را به عهده داشت و گفت: خانمهای برنامه برای شما هدیهای خریدن!
خیلی خوشحال شد.
گفت: من خیلی ذوق زده میشم وقتی هدیه میگیرم!
ضابطیان هدیه را تقدیم كرد.
او با هیجان بسته را باز كرد و دید داخل آن یك كتاب آشپزیِ قطور است.
اخمهاش تو هم رفت و كمی دلخور شد.
ضابطیان تعجب كرد.
پرسید: چیزی شده!؟
شنید: نه، چیزی نشده، خیلی ممنون، ولی برام خیلی جالبه! میخوام بدونم اصلاً چرا" اینو" برام خریدن؟ نه، واقعاً چرا!؟
-- چطور مگه خانم صادقیان؟
-- آخه من اصلاً تا حالا هیچی برای این آقایون نپختم كه بخورن و بعدش بگن كه مثلاً دستپختش خوب نیست و این حرفها!! اون وقت میرن برای من كتاب آشپزی هدیه میخرن!!
ضابطیان گفت: آخه چون شما اهل كتاب هستین، اینو براتون خریدن!
-- باشه، قبول، دستشون درد نكنه!!
پرده سیزدهم:
مهبد قناعت پیشه، گویندهای كه صدایش همان است كه رادیو به آن نیاز دارد، اولین كارش را در رادیو، در سال 86 با برنامهی "جان شناس" آغاز كرد.
تهیهكننده این برنامه، مرحوم طاهره سادات هاشمی (خواهر همین سید جواد هاشمی بازیگر) بود.
برنامه "جان شناس" به مسایل روز جامعه میپرداخت و نگاهی هم به اشعار مولوی داشت.
گویندهاش ژاله صادقیان بود و بعدتر مهبد هم در كنار او قرار گرفت.
آنچه از رفتار ژاله صادقیان در خاطر مهبد مانده، این است كه ذرهای فخر فروشی در وجود او احساس نمیشد.
یعنی با گویندههای جوان و تازه كار، البته آنها كه دغدغه داشتند، چنان برخورد میكرد كه تمام ترس آنها بابتِ حضور در كنار یك گوینده تمام عیار و معروف، از بین میرفت.
حتی گاهی خودش را كوچكتر از حدی كه بود نشان میداد تا استرس جوانها از بین برود.
مهبد احساس میكرد یك گوینده ی همسطحِ خودش در كنارش نشسته.
تعریف میكند كه: "ما همیشه توی دفتر خانم هاشمی، اشعار مولانا رو تمرین میكردیم و بعد میرفتیم سرِ ضبط.
یه روز من یكی از بیتهای مولانا رو غلط خوندم.
گفتم: وان خری كز عقل، جَوْ سنگی نداشت -- خود نبودش عقل و عاقل را گذاشت.
خانم صادقیان با مهربونی گفت: "جَوْ سنگی" رو بگو "جُو سنگی"، به معنیِ خرده سنگ! (یعنی كه یه جُو عقل هم نداره!)
منم دوباره بیت رو خوندم و گفتم " وان خری كز عقل جُو سنگی نداشت -- خود نبودش عقل و عاقل را گذاشت".
به همین سادگی و به همین راحتی!!
اصلاً احساس نكردم كه غلط خونده بودم.
یعنی میخوام بگم كه روش ایشون در آموزش به ما تازه كارها، روش معلمی و شاگردی و نگاه از بالا به پایین نبود.
من از این سوتیها زیاد میدادم، ولی یك بار هم نشد كه خجالت بكشم از غلط خوندنم.
تذكرهای ایشون، واقعاً مادرانه بود".
مهبد یادش میآید یك بار رفته بود استادیوم و آنقدر داد و هوار زده بود كه صدایش گرفته بود.
همانطور هم آمده بود رادیو كه گویندگی كند.
ژاله صادقیان توبیخش كرد و یواشكی درِ گوشش گفت: " ببین پسرجون! یه نصیحتی بِهِت میكنم، اگه عمل كردی، بچه خوبی برام هستی، اگه عمل نكنی، بِهِت میگم خدافظ!!
مهبد خودش را جمع و جور كرد و با صدای گرفته و لرزان گفت: چَشم خانم صادقیان! عمل میكنم. امر بفرمایید.
استاد گفت: دیگه نشنوم رفتی استادیوم داد زدی!! اگه گویندگی رو دوست داری و میخوای تو این كار حرفهای بشی، باید مراقبِ صدات باشی! یعنی چی كه رفتی اونجا داد زدی!؟
مگه دادزن كم داشتن كه توِ گوینده رادیو هم رفتی داد زدی!؟
این كار قراره منبع درآمدِ تو باشه، باید سالها با اون كار كنی و زندگیتو بچرخونی بَچ چه!!!"
مهبد میگوید: این، اولین و آخرین باری بود كه خانم صادقیان سرِ من داد زد و دعوام كرد.
آخرش هم گفت: حالا برو، هر وقت صدات درست شد بیا تا حسابی تنبیه بشی!! دیگه نبینم صدات گرفته باشه!!
پرده چهاردهم:
ساحل كریمی گوینده مطرح رادیو و یكی از صداپیشههای صاحب سبكِ هنر دوبله است.
وقتی از او خواستم خاطرهای از ژاله صادقیان تعریف كند، گفت: "من با خانم ژاله، هیچ برنامهای نداشت، ولی خاطرم هست كه سال 84، اومدم یك تستی بدم برای این كه اگه قبول شدم، مرحوم صدرالدین شجره كه همسایه مون بودن بتونن منو ببرن تو رادیو گویندگی كنم.
كسانی كه تست میگرفتن، آقایون جواد مانی، امیر نوری، خود آقای شجره و چند تا استاد دیگه بودن.
بعد به من یك غزل حافظ دادن و گفتن بخون.
من شروع كردم به خوندن اون غزل.
ناگهان وسط خوندنم یكی از استادا برگشت با تندی گفت: شما چرا ادای ژاله صادقیان رو در میاری خانوم!؟
من تعجب كردم.
یه ذره به فكر فرو رفتم كه خدایا این ژاله صادقیان كه میگن، كیه و چیه!؟
چون من هیچ وقت رادیو گوش نمیكردم و اصلاً بر و بچههای رادیو رو نمیشناختم!
فقط صدام خوب بود و به توصیه آقای شجره اومده بودم تست بدم.
به هر حال، در اون تست قبول شدم و منو پذیرفتن، ولی اسم ژاله صادقیان تو ذهنم موند.
به خودم گفتم برم بگردم ببینم این خانم كیه؟
حتی از اون به بعد هم، هر جایی كه شروع میكردم به حرف زدن، همه میگفتن: اِ...چقدر صدات شبیه صدای خانم ژاله ست!!
تا این كه گشتم و گشتم و بالاخره پیداش كردم.
وقتی مقابلش قرار گرفتم دیدم چقدر چهره ی شیرین و دلنشینی داره!
بهشون گفتم آره، داستان از این قراره كه هر جا میرم و شروع میكنم به حرف زدن، همه میگن چرا میخوای شبیه ژاله صادقیان باشی!؟ در صورتی كه من اصلاً تا این لحظه كه شما رو دیدم، نه صداتونو متمركز شنیده بودم، نه اصلاً میدونستم كی هستین!! اما برام خیلی بامزه ست كه صدامو شبیه صدای شما میدونن و ما رو در یك سطح میذارن!! این موضوع البته، هم برام جذّابه، هم دلم نمیخواد ناحقی بشه و دائم بِهِم بگن كه دارم ادای شما رو در میارم! "
خانم ژاله خندیدن و گفتن: ولی قبول كن كه جنس صدای ما با هم، یك وجه اشتراكاتی داره! گویندهها معمولاً صداشون گاهی شبیهِ همدیگه در میاد. هیچ اشكالی نداره و تو هم ناراحت نباش!"
خلاصه خانم صادقیان خیلی برخورد بامزهای با من كردن و كلی خندیدن و بِهم روحیه دادن و خوشحالم كردن.
بعد از اون، گهگاهی با هم معاشرتهایی داشتیم و همیشه سفارش میكردن كه مرتب و منظم مطالعه كنم.
دیگه هم اگه كسی میگفت صدات شبیه ایشونه، فكر نمیكردم كه در موردم داره ناحقی میشه!!
پرده پانزدهم:
سالها قبل، رادیو نمایش تصمیم گرفت ماجراهای زندگی پروین اعتصامی را سریال رادیویی كند.
متن این زندگینامه نوشته شد و بر سرِ انتخاب گویندهای كه صلاحیتِ بازی در این نقش را داشته باشد، بحثها بالا گرفت.
سرانجام پس از چند جلسه ی بسیار جدّی، مدیران و تهیه كنندههای حاضر در جلسه، به اتفاق، رای دادند كه ژاله صادقیان بهترین گزینه برای این نقش است.
او را صدا زدند و متن نمایش را برای تمرین به دستش دادند.
او در نقشِ آن شاعر نجیب، چنان فرو رفت كه شنوندهها لذت بردند و پروین اعتصامی را در كنار خود دیدند.
بعد از آن موفقیت، كسانی دیگر كه در پیِ گویندهای مناسب برای خواندن دیوان پروین میگشتند، هیچ كس را بهتر از او نیافتند.
به این ترتیب دیوان آن شاعر با صدای او ضبط شد و در تاریخ ماند.
پرده شانزدهم:
ژیلا امیرشاهی گوینده باسابقه رادیو و مجری برنامه " به خانه بر میگردیم " در تلویزیون، گفته است: " ژاله صادقیان پیشكسوت گویندههاست. او با كلامش، با سوادش، با گویش بسیار زیبایش در شعرخوانی، شعر و ادبیات ایران را زنده نگه داشته است."
سعید توكل تهیه كننده مشهور رادیو هم گفته است:" منهای تواناییهای مختلفی كه خانم ژاله صادقیان در كارشون دارن، حُسن اخلاق و متانت و خانمیِ خاصی هم در وجودشون هست!
من در مدت چهل سالی كه در رادیو بودم، كسی رو ندیدم كه از ایشون به نیكی یاد نكنه!"
همچنین منصور ضابطیان هم اعتراف كرده كه: " من اعتماد به نفس خودمو از دست میدم وقتی در مقابل ژاله صادقیان قرار میگیرم!"
پرده هفدهم:
به سودابه آقاجانیان، گوینده موفق رادیو تلویزیون گفتم: خاطره از ژاله صادقیان چی دارید؟
گفت: خاطره كه چه عرض كنم!
ولی چند سال پیش میخواستیم یك سِری برنامه درباره زنان موفق برای برنامه "صبح بخیر ایران" در شبكه یك بسازیم، یكی از كسانی كه به سراغشون رفتیم خانم ژاله صادقیان بود. رفتیم منزلشون و باهاشون گفت و گوی مفصلی انجام دادیم.
ایشون صمیمانه به سوالهای ما پاسخ داد و هیچ مشكلی نداشتیم.
پرده هجدهم:
عذرا وكیلی، مادرِ شنوندههای خردسال رادیو، راویِ برنامه سلام كوچولوست.
او كه زمانی برنامه ی كودكانهای را با صدای ژاله صادقیان تولید میكرد، گفته است: من خیلی امیدوار بودم كه كسی را در كنار خودم پرورش بدهم تا جایگزینم در برنامه سلام كوچولو باشد.
مثلاً ژاله برای این كار خیلی خوب بود و میتوانست دنباله قصه گوییِ مرا بگیرد.
اما او مشغول برنامههای مربوط به بزرگسالان شد و موفقیتهای خوبی هم به دست آورد.
پرده نوزدهم:
علیرضا عندلیب فرد، مجری جوان تلویزیون در مورد ارتباطِ كاریاش با سوژهی ما میگوید: "خانم صادقیان آدم بسیار سختی به نظر میرسه! ولی اگه تو بحرش فرو بری، میبینی خیلی منعطف و مهربونه!
البته هیچ وقت هم زیر بار حرف زور نمیره و اگه تهیه كنندهای بخواد گوینده ی آماتوری رو در كنارش قرار بده، قبول نمیكنه، مگر این كه اون گوینده، گوینده باشه و سواد داشته باشه.
در این صورت، خیلی هم به اون گوینده جَوون انرژی میده و حمایتش میكنه."
علیرضا یادش میآید كه چند بار افتخار حضور در كنار استاد را داشت و استاد، چنان به او اطمینان داشت كه همیشه به شوخی میگفت: "علیِ عندلیب، این تو، اینم آنتن، دلبری كن ببینم چه كار میكنی!!"
علیرضا بال در میآورد!
پرده بیستم:
شیبا یاقوتی، خبرنگار و نویسنده رسانه، مدتی با ژاله صادقیان حشر و نشر داشت.
پیشِ او شاگردی میكرد.
استاد هم او را خیلی دوست داشت و ته تغاریِ شاگردان خود میدانست.
حتی یك روز، ساعتِ زیبایی هم به او هدیه داد كه یاقوتی در مواقع استرس و اضطراب، به دستش میبندد و آرام میشود.
یك بار برگشت به استاد گفت: خانم صادقیان! ممنونم كه منو خیلی دوست دارین!
استاد گفت: "خیلی بچه پُررویی!! این چیزا رو به خودت نگیر!!"
او البته به خودش نگرفت، ولی میدانست استاد، او را دوست دارد كه اینطور خودمانی حرف میزند.
می گوید: من از اصالتِ استاد در نگه داشتنِ زبان بابلی، خیلی خوشم میآمد، چون مثل خودم اهل شمال بود و شمالی را خیلی خوب صحبت میكرد.
یاقوتی ادانه میدهد: باید اعتراف كنم كه آشنایی با خانم ژاله، بهترین و قشنگترین اتفاق زندگی من بوده!
مخصوصاً یادم نمیره كه هر وقت صحبت میكردن، دائم می گفتن: میدونی!؟
این " میدونی ؟"، تكیه كلامشون بود و دائم تو حرفاشون تكرار میشد.
وقتی مطالب و مصاحبههام رو تو سایت باشگاه خبرنگاران جوان و یا تو روزنامه صبا میخوند، خیلی تشویقم میكرد و میگفت: میدونی!؟ خوشحالم كه داره به سوادِ رسانهایت، اضافه میشه!
پرده بیست و یكم:
یك نفر از او پرسید: چرا رادیو تلویزیون و رها كردی و رفتی؟ حیف نبود؟
گفت: من به خاطر تنها پسرم از همه چی میگذرم. حتی اگه برای درس خوندن به بوركینافاسو هم بره دنبالش میرم. نمیتونم تنهاش بذارم. اون برام از همه چی مهمتره. ولی دلم برای اون فضاهای دوست داشتنیِ رادیو كه داشتیم خیلی تنگ شده. رادیو گرچه نتونست جیبهای ما رو پُر كنه، لااقل قلبمونو پُر كرده!
پرده بیست و دوم:
ممكن نبود شعر عاطفی بخوانَد
و بلورهای اشك از چشمانش نبارد.
دایرۀ المعارفِ دوستی بود
و محبتش زیر پوستی بود.
صدایش آرامش میداد
و حس خوبی برای نیایش میداد.
زبان فارسی را پاس میداشت
و در دلِ شنوندهها امید میكاشت.
حضورش حال میداد
و به آرزوهای فردِ مقابلش بال میداد.
فرصتی برای خیال میداد
و توان برای ایجاد لحظههای زلال میداد.
خدایش نگهدار باشد كه گویندهای تك ماند
و نامش روی قلبِ شنوندههای رادیو، حك ماند.
آمین یا رب العالمین
محمدباقر رضایی
نویسنده برخی از برنامههای ادبیِ رادیو