محمدباقر رضایی، نویسنده و فعال رسانهای در سلسله مطالب آهنگینش درباره پیشكسوتان رادیو، این بار سراغ علیرضا دباغ، برنامهساز و از مدیران باسابقه رادیو رفته و دلنوشتهای درباره او به رشته تحریر درآورده است.
رضایی در ابتدای این مطلب درباره علیرضا دباغ نوشته است:
علیرضا دباغ در رادیو، یك استثنا بود. حیف كه زود بازنشسته شد و رفت اما خاطرههایش در ذهن اهالی رادیو باقی است. او فقط یك برنامهساز ساده و مدیری معمولی نبود. مردی بود كه مطالعه داشت. نظریه داشت. جرأت و جسارت داشت و دربند حقوق و مزایا و روزمرگیهای معمول نبود. همه فكر و ذكرش رسانه بود و سعی میكرد با نوشتن مقالاتِ جامع و كاربردی، رویكردهای نوینی برای برنامهسازی در رادیو، ارائه دهد. انتقادهای او از برخی برنامههای سطحیِ رسانهها زبانزدِ اهالی رادیو و دانشجویان رشتههای مرتبط و خبرنگاران و روزنامهنویسها شده است.
طنزواره محمدباقر رضایی درباره علیرضا دباغ كه اختصاصی برای ایسنا ارسال شده به شرح زیر است:
به یاد مردی كه حضورش در رادیو سود بود ( در 10 پرده )
پرده اول:
آن كارشناس رسانه
آن مُدرّس فرزانه
آن شیرازیِ نجیب
آن برنامهساز ادیب
آن كه مدیری نظریهدار بود
و بر نظریههایش سوار بود.
نامش علیرضا دبّاغ بود
و مردی وَقّاد و نقّاد بود.
وقتی از رادیو حرف میزد،
چشمانش برق میزد.
همیشه برای رادیو نگران بود
و دلمشغولیاش از دل و جان بود.
دائم در حالِ تولید مطلب و نظر و پیشنهاد بود
و رویكردش در این مطالب، انتقاد بود.
انتقادها و پیشنهادهای كارشناسانه داشت
و دیدگاههایش حالتِ موشكافانه داشت.
حضورش در میان خیلِ نیروهای كارمند، غنیمت بود
و بازنشستگی اش برای رادیو خسارت بود.
بازنشستگی برایش زود بود
و حضورش بدون شك سود بود!
پرده دوم:
كسی نبود كه دستِ بر قضا وارد رادیو شده باشد
و جای نیروهای واقعی را اشغال كرده باشد.
برای رادیو نیرویی اصیل بود
و نظریههایش برآمده از تحصیل بود.
مدرك تحصیلی اش كوششی بود
و از این مداركِ "فروشی" نبود.
نمیتوانست بنشیند و با خودش خلوت بكند
و خود را از دردسرهای فعال بودن راحت بكند.
دائم در حالِ رصدِ مشكلاتِ رسانه بود
و برای دورهمیِ اهالی رسانه، منتظرِ بهانه بود.
در"سرزمین هنر"ش چه شبهایی را ماندگار كرد
و فراموش شدگانِ رادیو را در آنجا پدیدار كرد.
عشقِ رادیو در وجودش زبانه میكشید
و شهدِ دیدارِ دوستان را عاشقانه میچشید!
پرده سوم:
در رادیو تهران كه بود،
در تورِ اعجوبهای به نامِ جمشیدِ جَم افتاده بود.
و زیر و بالای رفتار طنّازانه را از او آموخته بود.
طنز و مطایبه و ناز و نوازش را جَم به او یاد داده بود
و جنبههای ساده و بیغشِ شیرازیاش را به باد داده بود.
خدابیامرز جَم آنقدر با او جور شده بود،
كه حتی در شیراز هم دعوت به سور شده بود.
با پدرش كلی طنّازی كرده بود
و پیرمرد را بابتِ نگرانی از بچهاش در میانِ تهرانیها راضی كرده بود.
اما این شاگرد خَلَف در میانِ تهرانیها اصالتش را از دست نداد
و آموزشهای جمشید جم را هم پس نداد.
آنها را با جدّیتهای ذاتی اش تلفیق كرد
و به عنوان یك روش معقول در جامعهی رسانهای تبلیغ كرد.
این رویكردِ جِدّ و طنز در سرتاسرِ مطالبش جاری ست
و حتی در رفتارش با دیگران هم ساری ست!
در حرفهایش هم وجود دارد
و در سكوتش هم نمود دارد!
پرده چهارم:
تكنیكهای جدیدِ برنامهسازی را درس میداد
و حسِ دانشجویانش را برای تشخیص سلیقه مخاطبان، وَرز میداد.
مفاهیم ارتباطی را میشناخت
و دانشجویان را مهربانانه می نواخت.
در نقد و بررسیِ برنامه ها مهارت داشت
و در ارزیابیِ مشكلات رسانه بصیرت داشت.
در دوستی و رفاقت، اوجِ صداقت بود
و در انتقاد و نظر، اوجِ صراحت بود.
برای نویسندگیِ برنامههای رادیویی سواد داشت
و به نیازسنجیِ مخاطبانِ رسانه اعتقاد داشت.
حوصلهی عجیبی برای نِوِشتنیها داشت
و چَنتهای پُر از گفتنیها داشت.
آلودهی رنگ و نیرنگ نبود
و كانالِ دوستی با او تنگ نبود!
پرده پنجم:
به قول بسیاری از دوستان و همكاران،
یكی از خصلتهای ریشهای در وجود او "توقّع داشتن" بود.
نه به صورت منفی بلكه كاملاً مثبت!
یعنی چون خودش ذاتاً آدمی بجوش و آداب دان و مرتب و وظیفه شناس بود، از دیگران هم توقع داشت همینطور باشند.
وقتی میدید اینطور نیستند، آزرده می شد.
روزی كه در رادیو تهران مدیر شد، خیلیها برای تبریك به دیدارش رفتند.
چند نفر هم نرفتند!
مدیر بودند و نرفتند!
میگفت: این همه به آنها احترام گذاشتهام و به دیدارشان رفته ام، اما تا به حال حتی برای یك دیدار ساده هم به اتاقم نیامدهاند!
یكی از همكاران حرف خوبی زد.
گفت: حسودند، اما تو اهل دانش و فضلی، همین گناهت بس!!
پرده ششم:
استاد داوود جمشیدی میگوید: بنده دكتر حاج علیرضا دباغ را از سالهای دور میشناسم.
در جلسات عدیدهای كه با هم حضور داشتیم حتما و بِلاتردید اظهار نظر كارشناسانه می كردند و دیدگاهی منتقدانه داشتند.
مدتی از ایشان بیخبر بودم كه معلوم شد دكترای فرهنگ و رسانه گرفتهاند.
دكتر دباغ گویی مخزنی از مهربانی و دلسوزی ست.
خانوادهدوست، رادیو دوست، رسانهدوست، آیین و عزادوست و فرهنگدوست!
از دیگر صفات بارزِ ایشان تسلیمِ محض نبودن است.
دیدگاهی نقّاد و نقدپذیر دارد و اهل حلاجی و پنبهزنی ست!
در درگاه فرهنگی كه دارد از بسیاری از بزرگان یاد كرده است.
از جمله مرحوم استاد راشد و استاد ذبیحی كه بنده نیز در آنجا سخن گفتم.
آقای دباغ در كل، انسانی پویاست و جویای بدایع در هنر و صنایع!!
پرده هفتم:
از سید میثم كطائیان به عنوان یكی از دانشجویان سابقِ دكتر دباغ پرسیدم استادت چطور بود؟
متنی برایم فرستاد كه در آغازش شعری از "امید صفتزاده" بود:
زندگی را میتوان از ما سرود
هم در آغازِ پَرِش هم در فرود
با صداقت از اصالت پُر شوی
بر كمالت لحظهها گوید درود!
كطائیان در ادامه نوشته بود: به نظرم جناب دكتر دباغ، مردی خوش بیان، خوش برخورد، بااخلاق، با اصول و یكی از آخرین بازمانده های اصیل رادیوست.
یك شیرازی اصیل كه برایش رعایتِ كرامت انسانی بر همه چیز حتی كار، اولویت و اهمیت دارد.
جناب دباغ در چهارچوب و قواعد اداری قرار نمی گرفت و در دوران مدیریت او آرامترین فضا برای برنامهساز مهیا بود.
به قول معروف نه تنها درِ اتاقش برای همكاران باز بود بلكه به هر بهانه ای به گفتگو و حال و احوال با آنها میپرداخت!
پرده هشتم:
محمد اسماعیل پور، تهیه كننده نسبتاً پیشكسوت رادیو هم درباره سوژه مورد نظر ما گفت: من با آقای دباغ كار نكردهام، اما بر اساس آنچه از ایشان شنیدهام و دورادور دیده ام، یقین دارم كه یك رادیوییِ تاثیرگذار و دارای سواد رسانه ایِ مبتنی بر آموزههای دانشگاهی است.
او هیچگاه پایبند چهارچوبهای مشخص شده ی اداری نبود و در همه حال سبك و سیاق خاص خودش را داشت!
یكی از ویژگیهای او توجه به آدمهای قدیمی رادیوست. همیشه سعی میكند پیشكسوتهای رادیو را با جوانهای امروز رادیو آشنا كند.
من اگر بخواهم بین تحصیل كردههای رادیو، فرد شاخصی را نام ببرم، یقیناً علیرضا دباغ اولین نفر است!
پرده نهم:
بعضی آدمها حقشان است فراموش شوند.
حقشان است كسی به آنها اهمیت ندهد و یادی ازشان نكند.
چون خودشان هم هیچ حسی برای زنده نگه داشتن نام همكاران قدیمی شان ندارند.
تلفن میزنی و تقاضا میكنی خاطرهای، توصیفی یا نظری درباره فلان كس لطف كند.
مِن مِن می كند!
توی رودربایستی گیر كرده است!
نه دلش میآید زحمتِ یادآوریِ خاطرات را به خودش بدهد،
و نه میخواهد دستِ مرا پس بزند!
ولی روی هم رفته، آن حس لعنتیِ انفعال، غلبه میكند!
روزمرّگیها، وجدانش را تیره كرده است.
با لكنتِ زبان میگوید: حتماً، چَشم، سرِ فرصت!
بعد، تو با خوش خیالی منتظر میمانی اما خبری نمیشود.
دو هفته میگذرد!
نه، خبری نمیشود.
دیگر رویت نمیشود مزاحمش بشوی!
با تمام وجودت فهمیدهای كه دریغ دارد از گفتنِ یك خاطره، یا حتی یك توصیف ساده درباره همكاری كه سالها با او نشست و برخاست داشته است!
جالب آن كه وقتی میخواهی درباره خودِ او یادوارهای بنویسی، ناز میكند و شرط میگذارد!
میگوید: باید اینطور بنویسی و آنطور ننویسی. تیترش باید اینطور باشد و آنطور نباشد و چند شرط دیگر...
(ای بابا!! ما میخواهیم یاد تو را گرامی بداریم و ازت تعریف كنیم!! برایمان شرط میگذاری!! تو را به خیر و ما را به سلامت!
شب خوش!!)
آه از اینطور آدمها!!
آیا واقعاً باید به آنها بها داد؟
اینها را در جواب آنهایی نوشتم كه میگویند: چرا دباغ؟ هنوز برایش زود است. پیشكسوت تر از او زیاد داریم!
بله داریم، ولی باید خصلتِ آدمهایی مثل دباغ را داشته باشند تا با دل و جان برایشان بنویسی.
این كار، دستوری نیست، دلی ست!
هر وقت از دباغ خواستم درباره كسی، خاطره یا نظری برایم بنویسد، بلافاصله نوشت و فرستاد؛ آن هم با دل و جان و اشتیاق فراوان!!
غیر از مطالب من هم، خودش همانطور كه دوستان گفته اند، همیشه به فكر قدردانی از پیشكسوتهاست!
آیا ستایش و قدردانی از او، زود است!؟
آیا یادمان رفته كه ناگهان چقدر زود، دیر میشود!؟
پرده دهم:
برای برنامهسازی نظریه داشت
و برای ناممكنها فرضیه داشت.
اهل كلك و دغلبازی نبود
و از رضایت داشتنِ بیش از حد هم راضی نبود.
اما از بیخیالی دور بود
و مخالف هر نوع قصور بود.
همّ و غمش بالابردنِ سطحِ برنامه بود
و در این زمینه به تمام معنا دیوانه بود.
پشت سرش حرف و حدیث نبود
و كارنامهاش لكه دار و كثیف نبود.
عشقِ تلاش و پرواز داشت
و ریشه در صدای شیراز داشت.
دعا كنیم تلاشهایش مذبوحانه نشود
و او هم وادار به فعالیتهای كاسبكارانه نشود!
همیشه رها از مسایل مالی بود
و مدیریتش در"سرزمین هنر" عالی بود.
خدا نگهدارش باشد كه،
برای دورهمیِ اهالی رادیو ذوق داشت
و برای زنده نگهداشتن نامِ رادیو شوق داشت.
چَنتهاش هرگز از عشق، خالی مباد
و زندگیاش رها از مسایل مادی باد.
آمین یارب العالمین
محمدباقر رضایی
نویسنده و فعال رسانه ای»