محمدباقر رضایی - نویسنده و فعال رسانه ای- به مناسبت روز پیشكسوتان، متنی به طنز برای ” محمد قربانی ” تهیه كننده پیشكسوت رادیو نوشته است.
محمد قربانی دامغانی، در زمان جوانی، در دفتر ” گلها” ی داوود پیرنیا كار می كرد و بعد از انقلاب اسلامی، تهیه كننده ای شد كه با اغلب هنرمندان سرشناس رادیو، مراوداتِ كاری و برنامه ای داشت.
او سی و یك سال پیش بازنشسته شد، ولی آنقدر به رادیو وابسته بود كه تا یك سال قبل ( پیش از كرونا ) هر روز به رادیو می امد و ساعاتی، همه را شاد می كرد و می رفت.
او اكنون 82 سال دارد.
متن طنز محمدباقر رضایی برای او به شرح زیر است:
پیرمرد رادیو، یك سال است پیدایش نیست!
آن كه توی دفتر ” گلها “
كار می كرد،
و با ” داوود پیرنیا “
حال می كرد.
آن كه همه ی درهای رادیو
به رویش باز بود،
چون بیش از حدِ معمول ناز بود.
آن كه نسبتی با مقامات رادیو نداشت،
ولی به جرگه ی آنها راه داشت.
آن كه همیشه با حسن خجسته همراه بود،
و از آداب معاشرت آگاه بود.
آن كه ” رفیق فابریكِ ” حمید خزاعی بود،
و عاشقِ گعده های غذایی بود.
آن كه یارِ غارِ حسین حَرَمی بود،
و آن زمان تهیه كننده ی با جَنَمی بود.
آن كه عشقِ رادیو را به همه دیكته می كرد،
و اگر رادیو را ازش می گرفتند سكته می كرد.
آن كه اعتقاد به اصلِ ” رفیق درمانی ” داشت،
و نام شهیرِ ” محمدِ قربانی ” داشت.
نقل است كه جام جم را زودتر از همه در می زد،
و هر روز به یكی از شبكه ها سر می زد.
پاتوقش اول از همه،
رادیو تهران بود،
ولی ناهار را بیشتر در رادیو قرآن بود.
می گویند رفیقی برای تمامِ فصول بود،
اما دشمن آدمهای فضول بود.
آورده اند كه هر كس به او لقبی می داد دلاویز،
و اغلب هم طنزآمیز.
محمدِ صالح علا به او می گفت:
مردِ نیلوفری!
علی اصغر پور محمدی به او
می گفت: مدیر كلِ برنامه های تكراری!
جاویدِ موسوی به او می گفت:
روابط عمومیِ اموات!
و برخی هم لقب هایی می دادند نگفتنی،
گاهی هم حتی نهفتنی!
همه می گفتند مهره ی مار دارد،
و برای همین است كه كلی یار دارد.
اما او مهره ی مار نداشت،
بلكه از هیچ كس عار نداشت.
با رییس و آبدارچی جور بود،
و عاشق هر گونه ای از ” سور ” بود.
نقل است كه با جوانها
می جوشید،
و برای زنده ماندن می كوشید.
قلبش زنگار نداشت،
و حرفهایش گوشه و كنار نداشت.
همه چیزش عیان بود،
چون فكرش جوان بود.
ذهنش هم روان بود،
چون باخبر از جهان بود.
هیچ كلمه ای از حرفهایش خار نداشت،
و به پشت و پسله ی آدمها كار نداشت.
با زبانش نیش نمی زد،
اگر هم می زد، اندكی بیش نمی زد.
آن هم، چنان صادر می شد،
كه باعث انبساطِ خاطر می شد.
نقل است كه هر وقت به رادیو می آمد،
آمار همه ی مدیران را می گرفت.
هیچ مدیری نبود كه او نشناسد،
و هیچ مدیری هم نبود كه او را نشناسد.
گویند هر چیزی را كه نزدِ دیگران می شنید،
جای دیگری نقل نمی كرد،
برای همین،
مورد اعتماد همه بود،
و خیلی طرفدار داشت،
چون حرفش اعتبار داشت.
به هر جمعی كه وارد می شد،
همه را شاد می كرد،
و از بهترین ها یاد می كرد.
لطیفه هایش تاریخ گذشته بود،
و همه ی آنها را روی كاغذی نوشته بود.
اگر كسی پنچر بود،
او را باد می زد،
هیچ وقت هم سرِ كسی داد نمی زد.
در هیچ شرایطی هم قات نمی زد.
تنها عیبش این بود كه هر خاطره را صد بار می گفت،
و یادش می رفت كه آن را به كی گفته و به كی نگفته،
و یا اگر گفته، چطوری گفته.
و برای همین بود كه هر بار،
آن را طورِ دیگری بازگو می كرد،
و غم را از دل جماعت،
جارو می كرد.
و در به وجود آوردنِ حالِ خوش،
جادو می كرد.
مردی بسیار شیرین بود،
با این كه حامل چند بیماریِ سنگین بود.
اما دلش چركین نبود،
چون روحیه اش بدبین نبود.
نقل است به ” حسینِ آهی ” كه می رسید،
فكر می كرد به حافظ شیرازی رسیده،
می پرسید: چطوری خواجه؟
و آهی، وی را می نواخت و به او خیلی چیزها می انداخت.
تنها با آهی چنین ماجراهایی نداشت.
با سید حسن حسینی هم ماجراهایی داشت.
وقتی به اتاق او می رفت،
سید صندلی اش را به او می داد و می فرمود:
” تو ” رییس همه ی مایی!
و روایت است كه آن شاعر،
همه ی دردهایش را به ” او ” می گفت،
و سیر تا پیاز زندگی اش را،
مو به مو می گفت.
چه واسطه گری هایی كه او برای سید ننمود،
و چه شعرهای فی البداهه ای كه سید برای او نسرود.
منوچهر نوذری هم با او ماجراهایی داشت.
وقتی به هم می رسیدند،
شوخی هایی می نمودند با مزه،
و خلقشان هم اغلب در لحظه!
با حمید عاملی هم كه ” بُر ” می خورد،
دستِ یكدیگر را در شوخی،
از پشت می بستند،
و از غمها می رَستند.
البته بسیاری دیگر هم بودند،
اما نامشان نمی آید،
چون جا كم می آید.
اما هنرمندانِ سیگاری از وی در فغان بودند.
با آن كه دلسوزی اش را قدردان بودند.
بهروز رضوی از وی فراری بود،
چون معروفترین سیگاری بود.
سیگاری ها تا او را می دیدند،
به دنبالِ تغییر مكان بودند،
و تا سیگارشان تمام بشود،
نهان بودند.
گیر دادنِ وی به سیگار،
زبانزدِ خاص و عام بود،
چون خودش همیشه از دود گریزان بود.
او اصولا مردی از نوعِ عام بود،
و برای همین، پیشِ خانمها خیلی خام بود.
از جیكّ و پیكّ همه ی آنها باخبر بود،
اینها را خودشان برای او تعریف می كردند،
چون اساسا آدمی بی خطر بود،
و برای آنها مثل پدر بود،
و راهنمایی اش هم بی ضرر بود.
روایت است كه وقتی به ” مریم نشیبا ” می رسید،
هر دو با هم،
مثل دو كودكِ بیش فعال،
چنان محشور می شدند كه انگار مست اند،
و منتظر شنیدنِ برنامه ی ” شب بخیر كوچولو ” هستند.
هنرمندان رادیو نمایش هم،
بی تابِ دیدنش بودند.
وقتی به ” ارگ ” می رفت،
مثل بچه ای ملوس در میانش می گرفتند،
و چنان كه افتد و دانی،
سر به سرش می گذاشتند!
روایت است كه در ” ارگ “،
به هر بازیگر جوانی می رسید،
می فرمود: من اگه تیپِ تو رو داشتم، هیچ وقت پایین تر از ونك نمی اومدم.
و خودش به این حرفش قاه قاه می خندید.
از هر خانم هنرمندی هم كه سرِ راهش قرار می گرفت،
نه از سرِ كنجكاوی،
بلكه برای دلداری،
می پرسید: زندگیت روبه راهه خانوم جون؟ از حقوقت راضی هستی؟
و آن هنرمند، چنان كه رسمِ این جماعت است،
و البته حقِ این جماعت است،
گلایه می كرد و حقّش را از او مطالبه می نمود،
چون فكرش این بود كه او،
” كاره ای” ست،
و نمی دانست كه در این موارد،
” هیچ كاره ای” ست.
نقل است كه در همین مایه ها،
به هر هنرمندی می رسید،
می فرمود: من از طرف مدیرانِ رادیو، از شما تشكر می كنم كه با این حقوقِ كم، در این استودیوهای گرم، عرق چكانید!!!
و این جمله ی طلاییِ وی را همه شنیده بودند.
خدا نگهدارش باشد كه سر سلسله ی دودمانِ منقرض شده ی جانان بود،
و چهره اش خندان بود،
و به خاطرِ ویروسِ منحوسِ كرونا،
حبس شده ی خانه اش در اكباتان بود،
و از همان جا برای سلامتیِ اهالیِ رادیو، نگران بود،
و دایم با آنها به قولِ خودش در حالِ تیلیفان بود!!
این نگرانی ها را، خدایا، از وجودش دور كن،
و در خانه اش هم، كه سخت تنهاست،
او را با همه ی آنها كه فراموشش كرده اند، محشور كن.
آمین یا رب العالمین.
دوستدار همیشه ی او،
محمدباقر رضایی.
تمّت.