برنامه «كتاب شب» رادیو كه بهزودی سی سالگیاش را جشن میگیرد، به بهانه هفته كتاب و كتابخوانی شعری در زمینه كتاب با روایت بهروز رضوی آماده پخش كرده است.
به گزارش ایسنا، در برنامه «كتاب شب» به منظور آشنا شدن شنوندگان رادیو با مفاخر و مشاهیر ایران و جهان از آغاز (سال 1374) تاكنون حدود هزار رمان مشهور خارجی و ایرانی به صورت تنظیم شنیداری، بازخوانی شده است.
همچنین زندگینامه حدود صد تن از نویسندگان، شاعران و چهره های فرهنگی و هنری ایران و جهان در این برنامه روایت شده است.
سردبیران، نویسندگان، تهیهكنندگان، گویندگان، صدابرداران و افراد گوناگونی با تخصصهایشان از آغاز تاكنون با این برنامه همكاری كردهاند.
چند ماه دیگر «كتاب شبِ» رادیو تهران به سی سالگی خود میرسد و اكنون كه 29 سال و چند ماه از عمر این برنامهی قدیمی و تخصصیِ كتاب در رادیو می گذرد، همچنان شنوندگان و طرفداران پروپاقرص خود را دارد.
به مناسبت نزدیك شدن به هفته كتاب و كتابخوانی، محمدباقر رضایی سردبیر این برنامه شعری برای كتاب گفته و بهروز رضوی آن را خوانده تا در هفته كتاب برای شنوندگان به روی آنتن برود.
متن شعر به شرح ذیل است:
افسانه كتاب
سرودهای از: محمدباقر رضایی، سردبیر برنامه كتاب شب
( با الهام از "افسانه" نیما )
ای كتاب، ای كتاب، ای رسانه
ای فزایندهی جاودانه
ای كه جوینده را بیتوقع
می نمایی رهِ عاقلانه
ای نماد سخن از دل و جان
ای درونت پُر از معدن " آن"
در كنار تو هر كار سختی
میشود راحت و خوب و آسان
با وقار و سكوت و حضورت
ذره ذره مرا پروراندی
هر دری را به رویم گشودی
لذت جستجویم چشاندی
گفتی از جان به تو دل سپارم
سرگذشت بزرگان بخوانم
از دل شعر سعدی و حافظ
رمز آزادگی را بدانم
تا به دست آورم " آنِ" هستی
چنگ خواندن زدم بر سطورت
پُر شدم از تمنای پرواز
پَر زدم در صفای حضورت
در حضور عزیزت به غفلت
دركی از بهره بردن نبردم
در سكوت سراسر نیازم
دل به تنهایی خود سپردم
فكر و ذهنم اسیر تهاجم
چشم و گوشم دچار تلاطم
تو ولی همچنان ره نمایی
با تلاش و توان و تفاهم
یادت اینك ز شوقم نهان شد
فكر و ذكرم گرفتار نان شد
با خودم گفتم ای جانِ عاشق!
-- دیدی آخر تغافل عیان شد!
اینك از بهره هایت فراوان
گرچه من گشته ام دور و مهجور
یادت اما دلم را همیشه
میكند شاد و مجذوب و مسرور
ضدِ پس رفتن و كاهشی تو
درسِ افزونی و زایشی تو
من ندانم چرا از تو دورم
از تو كه منبع دانشی تو
ای دریغا برای نمایش
آن سوی شیشهی غم گرفته
ماندهای در فراسوی غربت
دل پریشان و ماتم گرفته
ای كتاب، ای كتاب، ای حقیقت
ای كه بودی برایم غنیمت
گرچه من ناگزیر از تو دورم
تو ولی زندهای تا قیامت!